پارت۲۸
#پارت۲۸
کارم که تموم شد یکی اومد تو اون تینا بود.
انگار مست بود.
یه دفعه بهم حمله کرد و دستاشو دور گلوم حلقه کرد.
ات: چی کارمی..... کنی.... دارم... خفه میشم
تینا: تو باید بمیری باید بمیری تهیونگ مال منه.
دیگه نمیتونستم خوب نفس بکشم فشار دستاشو بیشتر کرد که
Jung kook:
دخترا خیلی وقت بود رفته بودن برای همین نگران شدم و رفتم ببینم چرا نمیان.
درو که باز کردم دیدم تینا داره اتو خفه میکنه
زود اونا رو از هم جدا کردم و یه سیلی به تینا زدم.
ات افتاد زمین و سرفه میکرد.
کوک: دختره روانی( داد)
رفتم و به ات کمک کردم و بردمش پیش تهیونگ.
Taehung:
وقتی اتو تو اون حال دیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد.
تهیونگ: چه اتفاقی افتاد؟( با نگرانی)
کوک: متاسفم تهیونگ همش تقصیر تینا بود. واقعا شرمنده.
تهیونگ: الان وقت این حرفا نیست.
رفتم یکم آب اوردم و دادم ات بخوره.
تهیونگ: بهتری چاگیا؟
ات: اوهوم
ات: تهیونگ من میترسم( گریه)
تهیونگ: بهتره دیگه بریم.
کوک: داداش بازم شرمنده واقعا ببخشید تینا تو حال خودش نبود.( تو دلش: دارم برات تینا)
تهیونگ: اشکال نداره کوک ما دیگه بریم.
به ات که دقت دیدم داره میلرزه کتمو انداختم دوشش و بردمش به طرف ماشین.
Y/n:
رفتیم خونه. من زودتر از تهیونگ رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم و بعدش تهیونگ اومد اتاق.
تهیونگ: ات چه اتفاقی افتاده بود اونجا؟
واسش همه چیزو توضیح دادم.
ات: من نمیخوام تورو از دست بدم تهیونگ( گریه)
تهیونگ بغلم کرد و برد رو تخت
تهیونگ: بیب نگران نباش من همیشه کنارتم.
تو مال منی و من مال تو.
تهیونگ: هیشکی نمیتونه دیگه مارو از هم جدا کنه.
انقدر تو بغل تهیونگ گریه کردم که نمیدونم کی خوابم برد.
*روز عروسی*
Y/n:
از صبح هیچی نخورده بودم و کلا تو اتاق بودم و چند نفر داشت موهامو درست میکرد چند نفر لباسامو آماده میکرد و چند نفر میکاپم میکرد.
بوی اتاق داشت حالمو به هم میزد. اتاق کلا بوی اسپری و تافت مو میداد.
چشمم به ساعت خورد.
کم مونده بود به شیش.
ساعت شیش عروسی شروع میشه.
Taehung:
خیلی استرس داشتم. برای آخرین بار خودمو تو آینه از بالا تا پایین چک کردم و رفتم طرف اتاقی که اتو آماده میکردن و در زدم.
یه دختر بازی کرد.
دختره: اووووو انگار یکی منتظر عروس خانومه. باید یکمی دیگه هم منتظر بشین میکاپش هنوز تموم نشده.
درو بست و رفت.
استرسم هر لحظه داشت بیشتر میشد.
کوک: داداش چرا دستات میلرزه؟
تهیونگ: اه کوک استرس دارممممم
کوک: ( خنده)
من رفتم پایین تو هم دست عروس خانومو بگیر و بیا پایین مهمونا منتظرن.
بعد از چند دقیقه.......
کارم که تموم شد یکی اومد تو اون تینا بود.
انگار مست بود.
یه دفعه بهم حمله کرد و دستاشو دور گلوم حلقه کرد.
ات: چی کارمی..... کنی.... دارم... خفه میشم
تینا: تو باید بمیری باید بمیری تهیونگ مال منه.
دیگه نمیتونستم خوب نفس بکشم فشار دستاشو بیشتر کرد که
Jung kook:
دخترا خیلی وقت بود رفته بودن برای همین نگران شدم و رفتم ببینم چرا نمیان.
درو که باز کردم دیدم تینا داره اتو خفه میکنه
زود اونا رو از هم جدا کردم و یه سیلی به تینا زدم.
ات افتاد زمین و سرفه میکرد.
کوک: دختره روانی( داد)
رفتم و به ات کمک کردم و بردمش پیش تهیونگ.
Taehung:
وقتی اتو تو اون حال دیدم انگار دنیا رو سرم خراب شد.
تهیونگ: چه اتفاقی افتاد؟( با نگرانی)
کوک: متاسفم تهیونگ همش تقصیر تینا بود. واقعا شرمنده.
تهیونگ: الان وقت این حرفا نیست.
رفتم یکم آب اوردم و دادم ات بخوره.
تهیونگ: بهتری چاگیا؟
ات: اوهوم
ات: تهیونگ من میترسم( گریه)
تهیونگ: بهتره دیگه بریم.
کوک: داداش بازم شرمنده واقعا ببخشید تینا تو حال خودش نبود.( تو دلش: دارم برات تینا)
تهیونگ: اشکال نداره کوک ما دیگه بریم.
به ات که دقت دیدم داره میلرزه کتمو انداختم دوشش و بردمش به طرف ماشین.
Y/n:
رفتیم خونه. من زودتر از تهیونگ رفتم اتاق و لباسامو عوض کردم و بعدش تهیونگ اومد اتاق.
تهیونگ: ات چه اتفاقی افتاده بود اونجا؟
واسش همه چیزو توضیح دادم.
ات: من نمیخوام تورو از دست بدم تهیونگ( گریه)
تهیونگ بغلم کرد و برد رو تخت
تهیونگ: بیب نگران نباش من همیشه کنارتم.
تو مال منی و من مال تو.
تهیونگ: هیشکی نمیتونه دیگه مارو از هم جدا کنه.
انقدر تو بغل تهیونگ گریه کردم که نمیدونم کی خوابم برد.
*روز عروسی*
Y/n:
از صبح هیچی نخورده بودم و کلا تو اتاق بودم و چند نفر داشت موهامو درست میکرد چند نفر لباسامو آماده میکرد و چند نفر میکاپم میکرد.
بوی اتاق داشت حالمو به هم میزد. اتاق کلا بوی اسپری و تافت مو میداد.
چشمم به ساعت خورد.
کم مونده بود به شیش.
ساعت شیش عروسی شروع میشه.
Taehung:
خیلی استرس داشتم. برای آخرین بار خودمو تو آینه از بالا تا پایین چک کردم و رفتم طرف اتاقی که اتو آماده میکردن و در زدم.
یه دختر بازی کرد.
دختره: اووووو انگار یکی منتظر عروس خانومه. باید یکمی دیگه هم منتظر بشین میکاپش هنوز تموم نشده.
درو بست و رفت.
استرسم هر لحظه داشت بیشتر میشد.
کوک: داداش چرا دستات میلرزه؟
تهیونگ: اه کوک استرس دارممممم
کوک: ( خنده)
من رفتم پایین تو هم دست عروس خانومو بگیر و بیا پایین مهمونا منتظرن.
بعد از چند دقیقه.......
۳۳.۴k
۲۹ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.