سناریو🐈⬛🖤🕳
سناریو🐈⬛🖤🕳
بعد از تموم گریه هایی که کرده بودی بغلش حس آرامش میداد بهت...خیلی دوس داشتی توی بغلش بمونی ولی نمیشد...اونا داشتن میومدن و تو نمیخواستی تنهاش بزاری...با بغض بهش گفتی...
"یعنی اصلا نمیشه کنارت بمونم؟"
"نه نفسم...تو باید بری!"
"زود باش اونا اومدن بروووو"
نمیخواستی تنهاش بزاری و همش موقع رفتن صداش میکردی ولی فقط میگفت برو...
مجبور بودی بری...به امید اینکه برگرده اونجایی که گفته بود قایم شدی...
بعد از ۲ ساعت دیدی یه نفر تلو تلو خوران داره میاد سمتت...بهت که رسید افتاد زمین...دیدی خودشه...ولی فقط یه جمله بهت گفت و به خوابی عمیق فرو رفت...
"دوست دارم!"
دادی زدی که انگار همه ی عالم شنیدن!
"نهههههههههههههه"
بعد از تموم گریه هایی که کرده بودی بغلش حس آرامش میداد بهت...خیلی دوس داشتی توی بغلش بمونی ولی نمیشد...اونا داشتن میومدن و تو نمیخواستی تنهاش بزاری...با بغض بهش گفتی...
"یعنی اصلا نمیشه کنارت بمونم؟"
"نه نفسم...تو باید بری!"
"زود باش اونا اومدن بروووو"
نمیخواستی تنهاش بزاری و همش موقع رفتن صداش میکردی ولی فقط میگفت برو...
مجبور بودی بری...به امید اینکه برگرده اونجایی که گفته بود قایم شدی...
بعد از ۲ ساعت دیدی یه نفر تلو تلو خوران داره میاد سمتت...بهت که رسید افتاد زمین...دیدی خودشه...ولی فقط یه جمله بهت گفت و به خوابی عمیق فرو رفت...
"دوست دارم!"
دادی زدی که انگار همه ی عالم شنیدن!
"نهههههههههههههه"
۱۲.۴k
۰۵ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.