نشسته بودم در تاریکی ، در تاریکی محض. جایی پشت تیغه ی بلن
نشسته بودم در تاریکی ، در تاریکی محض. جایی پشت تیغه ی بلند کوه که میان من و ماه دلربا فاصله انداخته بود...
نشسته بودم به تماشای یک سگ تنها ، که برای خودش در حصاری از سکوت و دوری گزیدن خوش بود...
با دنده هایی بیرون زده از فرط گرسنه ماندن ، با تنی بیمار، با زخم هایی متعدد به تن و لابد زخم هایی متعددتر به دل ...
نشسته بودم روی سنگی مرطوب ، بسیار دور از راه اصلی، در بی راهه ای که احتمالا فقط من و سگ بلدیم ، نگاه می کردم به سگ که دلم خواسته بود اسمش را بگذارم ناتالی ، یک زن عبوس که از تندی رفتارش می شد حدس زد هرگز درست و حسابی بوسیده نشده ، شبیه ناتالی پورتمن فیلم حرفه ای ، تا قبل از ظهور لئون ...
بعد در یک دقیقه ی عجیب ناتالی آمد و کنار پای من خوابید. من از سگ ها می ترسم، البته بسیار کمتر از ترسی که از آدم ها دارم...
به ترسم غلبه کردم و نوازشش کردم
آرام آرام گردن ناتالی را و بعد تنش را نوازش کردم تا یادش نرود شایسته نوازش شدن است مثل هر جاندار دیگر...
کمی بعدتر، ناتالی داشت از دستان من نان و تن ماهی و کیت کت می خورد و من داشتم از چشمان ناتالی عشق می نوشیدم...
من ، همین من از سگ ها گریزان.
ناتالی اهلی ام کرده بود ...
بعدتر، با صدای شجریان و بوی خاک خیس، نشستیم زیر نور ماه با ناتالی به زبان سکوت حرف زدیم...
من برایش گفتم که چقدر زن های بوسیدنی کم شده اند و این که چقدر دلم می خواست امشب زیر این درخت گردوی پیر زنی را ببوسم که بعدتر از بوسه هایم تازیانه درست نکند به تنم ...
ناتالی برایم از شکوه تنهاییش گفت و من برای ناتالی از زمختی تنهاییم گفتم ، از این که کلمات چقدر اندکند وقتی بخواهی بوسه ای را شرح بدهی که رخ نداده ، که رخ نخواهد داد ...
وقت خداحافظی از ناتالی خواستم به آدم ها نزدیک تر شود و مثل بقیه سگ ها از دستشان خوراک بگیرد ، شاید که تن تکیده اش جان بگیرد...
در سکوتش، در غرورش، در آرامش عجیبش اما پذیرش مرگ پیدا بود و می دانم هفته بعد که بروم یا هفته بعدتر ، ناتالی نخواهد بود...
به سمت پایین می آمدم که دیدم در آسمان ستاره ای نزدیک ماه بود.
نزدیکه نزدیکه نزدیک اما هرگز به ماه
نمی رسید ، با خودم فکر کردم مثل آدم ها. که گاهی کسی را می خواهند که نزدیکشان است، اما هرگز به او نمی رسند و بعد ، میان دو خیال خوش ، با دنده های بیرون زده و تن تکیده با سکوت و سرمستی مغرورانه با درد و انتظار، تمام می شوند...
شب بخیر ناتالی. کاش یک نفر پیدا شود که تورا درست وحسابی ببوسد ...
نشسته بودم به تماشای یک سگ تنها ، که برای خودش در حصاری از سکوت و دوری گزیدن خوش بود...
با دنده هایی بیرون زده از فرط گرسنه ماندن ، با تنی بیمار، با زخم هایی متعدد به تن و لابد زخم هایی متعددتر به دل ...
نشسته بودم روی سنگی مرطوب ، بسیار دور از راه اصلی، در بی راهه ای که احتمالا فقط من و سگ بلدیم ، نگاه می کردم به سگ که دلم خواسته بود اسمش را بگذارم ناتالی ، یک زن عبوس که از تندی رفتارش می شد حدس زد هرگز درست و حسابی بوسیده نشده ، شبیه ناتالی پورتمن فیلم حرفه ای ، تا قبل از ظهور لئون ...
بعد در یک دقیقه ی عجیب ناتالی آمد و کنار پای من خوابید. من از سگ ها می ترسم، البته بسیار کمتر از ترسی که از آدم ها دارم...
به ترسم غلبه کردم و نوازشش کردم
آرام آرام گردن ناتالی را و بعد تنش را نوازش کردم تا یادش نرود شایسته نوازش شدن است مثل هر جاندار دیگر...
کمی بعدتر، ناتالی داشت از دستان من نان و تن ماهی و کیت کت می خورد و من داشتم از چشمان ناتالی عشق می نوشیدم...
من ، همین من از سگ ها گریزان.
ناتالی اهلی ام کرده بود ...
بعدتر، با صدای شجریان و بوی خاک خیس، نشستیم زیر نور ماه با ناتالی به زبان سکوت حرف زدیم...
من برایش گفتم که چقدر زن های بوسیدنی کم شده اند و این که چقدر دلم می خواست امشب زیر این درخت گردوی پیر زنی را ببوسم که بعدتر از بوسه هایم تازیانه درست نکند به تنم ...
ناتالی برایم از شکوه تنهاییش گفت و من برای ناتالی از زمختی تنهاییم گفتم ، از این که کلمات چقدر اندکند وقتی بخواهی بوسه ای را شرح بدهی که رخ نداده ، که رخ نخواهد داد ...
وقت خداحافظی از ناتالی خواستم به آدم ها نزدیک تر شود و مثل بقیه سگ ها از دستشان خوراک بگیرد ، شاید که تن تکیده اش جان بگیرد...
در سکوتش، در غرورش، در آرامش عجیبش اما پذیرش مرگ پیدا بود و می دانم هفته بعد که بروم یا هفته بعدتر ، ناتالی نخواهد بود...
به سمت پایین می آمدم که دیدم در آسمان ستاره ای نزدیک ماه بود.
نزدیکه نزدیکه نزدیک اما هرگز به ماه
نمی رسید ، با خودم فکر کردم مثل آدم ها. که گاهی کسی را می خواهند که نزدیکشان است، اما هرگز به او نمی رسند و بعد ، میان دو خیال خوش ، با دنده های بیرون زده و تن تکیده با سکوت و سرمستی مغرورانه با درد و انتظار، تمام می شوند...
شب بخیر ناتالی. کاش یک نفر پیدا شود که تورا درست وحسابی ببوسد ...
۱۵.۳k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.