فیکجونگکوک تاتهمائه

فیک‌جونگکوک: تاته‌مائه
part⁶⁵

شاخه های خشک درختان با باد تکان میخوردن که احتمال شکستشان زیاد بود

نگاهشو به پایین داد ، ارتفاع زیادی داشت
با دیدن ارتفاع چیزی نباید با ذهنش خطور کرد
کمی عقب رفت

" نه نه ، اینکارو نمیکنم به هیچ وج "a.t

نگاهشو به روبه‌رو داد
به پرندگان آزاد که بی مقصد در آسمان پرواز میکردن

" نمیتونم همین‌طوری دست رو دست بزارم باید یه کاری کنم ... ولی خب چیکار؟ "a.t

در بالکن بست و به سمت تخت رفت که در اتاق باز شد

چان‌یول:" غذاتو خوردی؟ "

" اره "a.t

چان‌یول:" چرا وایستادی؟ "

" یکم رفتم توی بالکن "a.t

چان‌یول:" هوا سرده سردت نشد؟ "

" نه خوبم "a.t

چان‌یول:" خوبه "

سينی برداشت و بیرون رفت

دختر از اتاق خارج شد
از پله های چوبی پایین رفت و وارد سالن کوچیک شد

پنجره‌ بزرگی داشت ، نزدیکش شد

به طرف چان‌یول چرخید که در آشپزخانه بود

" اعم چان‌یول؟ "a.t

چان‌یول:" بله عزیزم؟ "

" بریم بیرون؟ "a.t

سرش بالا آورد

چان‌یول:" بریم بیرون؟ "

" خیلی خسته شدم میشه یکم بریم بیرون؟ "a.t

لبخندی روی لب هاش جا گرفت

چان‌یول:" چرا که نه ، برو لباس گرم بپوش تا بریم "

" وای ممنونم "a.t

سریع از پله ها بالا رفت
در کمد باز کرد و لباس های نازکش با لباس های گرم عوض کرد

از پله‌های پایین رفت
کفشاش پاش کرد و با چان‌یول از خانه خارج شدن

برای اجرای نقشه اش نیاز به بیرون از خانه بود و عملی شد
از خانه خارج شد

میدونست که چان‌یول نمیزاره تنهای بره بیرون برای همین از تنهای بیرون رفتن بهش چیزی نگفت
باید جوری نشان میداد که انگار مشکلی با این قضیه نداره

از خانه دور شده بودن و روی خاک های نَم کشیده راه میرفتن

به اطراف نگاه می‌کرد تا یه دلیل کوچیک برای دور شدن ازش پیدا کنه

چان‌یول:" جنگل توی پاییز خیلی قشنگه "

" همینطوره "a.t

صدای خش خش برگ شنیده شد
به طرف صدا چرخید که با یه سنجاب ریزه میزه روبه‌رو شد
روی زانو هاش نشست و دستش روی سر سنجاب نوازش بار کشید

" آخی چه سنجاب نازی "a.t

به دختر شیرین روبه‌روش که با دیدن یه سنجاب اینطوری خوشحال شده بود نگاه می‌کرد

توجهش به فندق های ریخته شده روی زمین جلب شد
برگشت و فندق ها را از روی زمین جمع کرد
توی دستش جمعشون کرد

چان‌یول:" بیا این فندق ها رو بهش بده "

برگشت که با جای خالی دختر روبه‌رو شد
در این زمان کم دختر پا به فرار گذاشته بود

فندق ها از دستش ریخت
از روی زمین بلند شد و با صدای بلند اسم دختر صدا زد

چان‌یول:" ا.تتتتت(بلند) "

صدای بلندش توی سکوت جنگل پیچید و به گوش دختر رسید

سریع تر دوید ، هر لحظه می‌گذشت بیشتر احساس آزادی می‌کرد با این حال که گمشده بود

چند ساعتی دوید که با کم آوردن نفسش ایستاد
دستش به درختی گذاشت و نفس نفس زد
دیدگاه ها (۳)

فیک‌جونگکوک: تاته‌مائه part⁶⁶نگاهی به اطراف کردتا چشم کار می...

فیک‌جونگکوک: تاته‌مائه part⁶⁴توی خودش جمع شده بود و بی صدا ا...

《 ازدواج نافرجام 》⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩ پارت 81 ⁦(⁠๑⁠˙⁠❥⁠˙⁠๑⁠)⁩یون...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط