فیک:انتقام عشق
فیک:انتقام عشق
part⁷
دختر داشت از باد خنک بهاری لذت میبرد که صدای بَم جئون مانع آن شد و بهش گفت...
Jungkook:"اگه کارت تموم شد میتونی بری"
what mine:"باید دوماه از مانع آزادی بشن که متوجه من بشی"
Jungkook:"هرکاری میخوای بُکن،ولی او عمارت من نه، در اون طرفه برو بیرون"
what mine:"مشتاق اینجا موندن هم نیستم"
Jungkook:"کسی هم نمیخواد اینجا نگهت داره"
what mine:"حرف زدن باهات حوصلم سرمیبره"
Jungkook:"مجبور هم کَلوم شدن باهام نیستی، برو"
what mine:"از آشنای باهاتون خوشبخت نشدم آقای جئون،امیدوارم که دیگه چشموم بهم نخوره"
Jungkook:"همچینین خانم کیم،اونش که دیکه هموببینم یا نه بستگی داره نظرم کی عوض شه"
what mine:"امیدوارم هیچ وقت عوض نشه"
دختر حرف آخر را به پسر زد و از اون عمارت بیرون رفت
وقتی پایش را بیرون از دَر آن عمارت گذاشت شروع به دویدن کرد
دختر برای دویدن،نفس کشیدن،خندیدن،غذا خوردن،خوابیدن و مخصوصا پدرش تنگ شده بود
دختر دوماه نه درست خوابید،نه درست غذا خورد و نه درست آزاد بود
تازه آن اَسیر های بیگناه را درک کرده بود
دختر با سرعت به سمت خانه میدوید
میخواست هرچه زودتر پدرش را ببیند و او را محکم بغل کند
بی دلیل اشک از چشمان دختر میریخت ولی دختر آنها را پاک نمیکرد و از اشک ریختنش راضی بود
هق هق کنان گریه میکرد و میدوید، باد به سرعت به صورت او میخورد
بعد از ساعاتی دویدن دختر به خانه رسید
پاهاش از اینکه این همه راه را دویده بود خسته شده بود ولی براش مهم نبود اون فقط میخواست پدرش را ببیند
نگهبان ها تا دختر را دیدن خواستن به طرف او بروند و به پدرش خبر بدهند که دخترش آمده است؛ولی دختر عَمان نداد و به داخل رفت
پدرش با لباسی سیاه روی مبل جلوی شومینه نشسته بود،حالت پدر دختر غمگین بود اینکار بسیار اشک ریخته بود
دختر تا مدرش را دید به سمت او دوید و اون را محکم بغل کرد
پدرش وقتی دید دخترش آمده و او را در آغوش گرفته اس از چشمانش اشک جاری شد
چه مین وقتی پدرش را در آن حالت دید، با دستانش اشک های پدرش را پاک کرد و به اون گفت...
what mine:"بابا؛چرا داری گریه میکنی؟"
Kim:"دختر کوچولوم برگشته میخواستی گریه نکنم"
what mine:"بابا جون دلم برات خیلی تنگ شده بود"
دختر،پدر، همدیگر را در آغوش گرفتند و اشک ریختن،پدرش گفت...
Kim:"فکر کردم دختر کوچولوم مُرده"
دختر با حالت شکه شده به پدرش نگاه کرد و گفت...
what mine:"منظورت چیه؟"
Kim:"اون جئون عوضی دوماه پیش بهم خبر داد که تو رو کشته و جسدت رو آتیش شده و جاش رو بهم گفت، وقتی که اونجا رفت با جسد سوخته شده آدم روبه رو شدم و بعد مشخص شد که اون جسد یه دختر بوده ولی کسی نگفت که اون جسد تو نبوده"
دختر شکه شده بود و به پدرش گفت...
continues...
ادامه دارد...
part⁷
دختر داشت از باد خنک بهاری لذت میبرد که صدای بَم جئون مانع آن شد و بهش گفت...
Jungkook:"اگه کارت تموم شد میتونی بری"
what mine:"باید دوماه از مانع آزادی بشن که متوجه من بشی"
Jungkook:"هرکاری میخوای بُکن،ولی او عمارت من نه، در اون طرفه برو بیرون"
what mine:"مشتاق اینجا موندن هم نیستم"
Jungkook:"کسی هم نمیخواد اینجا نگهت داره"
what mine:"حرف زدن باهات حوصلم سرمیبره"
Jungkook:"مجبور هم کَلوم شدن باهام نیستی، برو"
what mine:"از آشنای باهاتون خوشبخت نشدم آقای جئون،امیدوارم که دیگه چشموم بهم نخوره"
Jungkook:"همچینین خانم کیم،اونش که دیکه هموببینم یا نه بستگی داره نظرم کی عوض شه"
what mine:"امیدوارم هیچ وقت عوض نشه"
دختر حرف آخر را به پسر زد و از اون عمارت بیرون رفت
وقتی پایش را بیرون از دَر آن عمارت گذاشت شروع به دویدن کرد
دختر برای دویدن،نفس کشیدن،خندیدن،غذا خوردن،خوابیدن و مخصوصا پدرش تنگ شده بود
دختر دوماه نه درست خوابید،نه درست غذا خورد و نه درست آزاد بود
تازه آن اَسیر های بیگناه را درک کرده بود
دختر با سرعت به سمت خانه میدوید
میخواست هرچه زودتر پدرش را ببیند و او را محکم بغل کند
بی دلیل اشک از چشمان دختر میریخت ولی دختر آنها را پاک نمیکرد و از اشک ریختنش راضی بود
هق هق کنان گریه میکرد و میدوید، باد به سرعت به صورت او میخورد
بعد از ساعاتی دویدن دختر به خانه رسید
پاهاش از اینکه این همه راه را دویده بود خسته شده بود ولی براش مهم نبود اون فقط میخواست پدرش را ببیند
نگهبان ها تا دختر را دیدن خواستن به طرف او بروند و به پدرش خبر بدهند که دخترش آمده است؛ولی دختر عَمان نداد و به داخل رفت
پدرش با لباسی سیاه روی مبل جلوی شومینه نشسته بود،حالت پدر دختر غمگین بود اینکار بسیار اشک ریخته بود
دختر تا مدرش را دید به سمت او دوید و اون را محکم بغل کرد
پدرش وقتی دید دخترش آمده و او را در آغوش گرفته اس از چشمانش اشک جاری شد
چه مین وقتی پدرش را در آن حالت دید، با دستانش اشک های پدرش را پاک کرد و به اون گفت...
what mine:"بابا؛چرا داری گریه میکنی؟"
Kim:"دختر کوچولوم برگشته میخواستی گریه نکنم"
what mine:"بابا جون دلم برات خیلی تنگ شده بود"
دختر،پدر، همدیگر را در آغوش گرفتند و اشک ریختن،پدرش گفت...
Kim:"فکر کردم دختر کوچولوم مُرده"
دختر با حالت شکه شده به پدرش نگاه کرد و گفت...
what mine:"منظورت چیه؟"
Kim:"اون جئون عوضی دوماه پیش بهم خبر داد که تو رو کشته و جسدت رو آتیش شده و جاش رو بهم گفت، وقتی که اونجا رفت با جسد سوخته شده آدم روبه رو شدم و بعد مشخص شد که اون جسد یه دختر بوده ولی کسی نگفت که اون جسد تو نبوده"
دختر شکه شده بود و به پدرش گفت...
continues...
ادامه دارد...
۵.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.