فیک:انتقام عشق
فیک:انتقام عشق
part⁸
دختر شکه شده بود و گفت...
+:"تا الان فکر میکردی من مُردم؟"
Kim:"خبر مرگت رو بهم داده بودن جسد شوخته ات رو هم دیده بودم ولی فکر نمیکردمکه اون مال تو نبوده"
+:"بابا؟"
Kim:"جونم دخترم؟"
+:"تو خانواده جونگکوک رو کشتی؟"
Kim:"چی؟"
+:"خودش بهم گفت، بهم گفت که تو خانوادش رو کشتی و اونو ول کردی تا بمیره؛راسته؟"
Kim:"نمیخواستم ولی مجبور شدم"
+:"چراااا؟چرا مجبور شدی؟اون خانوادش رو از
دست داده"
Kim:"منم زنم رو از دست دادم"
+:"زنت؟"
Kim:"وقتی که تو به دنیا امدی،چهل روزت بود که جئون به خونمون حمله کرد و مامانت رو کشت، میخواست تو هم بکشته ولی من اون موقعه رسیدم"
+:"چی؟ولی تو که بهم گفتی مامانم رو سر زایمان از دست دادم"
Kim:"نمیخواستم تنها دخترم رو برای انتقام بزگ کنم، برای همین وقتی که ازم پرسیدی چرا منمامان ندارم گفتم که سر زایمان از دستش دادیم، اون موقعه چیز دیگه ای جز این به ذهنم نرسید"
+:"ت..و،اون موقعه که مامانم رو کشت کجا بودی؟"(بغض)
Kim:"من سرکار بودم بخاطر همین وقتی که داشت میآمد سراغ تو من رسیدم"
دختر اصلا فکر اینجا رو نمیکرد
اصلا حتی به گوشه ای از ذهنش هم خطاب نکرده بود که اون کسی که باید انتقام بگیره خودشه نه پسر
دختر وقتی فهمید بغض کرده بود ولی اشکی نمیریخت
نمیخواست پدرش را ناراحت کند
فقط میخواست کاری که به ذهنش رسیده بود را انجام بدهد
پسرمیخواست بخاطر از دست دادن خانوادش از دختر انتقام بگیرد ولی شاکی اصلی توی این قصه دختره
دختر میخواست کاری که پسر میخواست را با خودش انجام دهد
حالا که دیگر همه میز را فهمیده بود باید نقشه ای درست میکشید
مثل پسر سراز خود نمیخواست عمل کند
میخواست انتقام مادرش را زره زره از پسر بگیرد
پدرش گل انتقام را در دل دخترش نَکاشت ، بلکه خود دختر گذاشت رشد کند
continues...
ادامه دارد...
part⁸
دختر شکه شده بود و گفت...
+:"تا الان فکر میکردی من مُردم؟"
Kim:"خبر مرگت رو بهم داده بودن جسد شوخته ات رو هم دیده بودم ولی فکر نمیکردمکه اون مال تو نبوده"
+:"بابا؟"
Kim:"جونم دخترم؟"
+:"تو خانواده جونگکوک رو کشتی؟"
Kim:"چی؟"
+:"خودش بهم گفت، بهم گفت که تو خانوادش رو کشتی و اونو ول کردی تا بمیره؛راسته؟"
Kim:"نمیخواستم ولی مجبور شدم"
+:"چراااا؟چرا مجبور شدی؟اون خانوادش رو از
دست داده"
Kim:"منم زنم رو از دست دادم"
+:"زنت؟"
Kim:"وقتی که تو به دنیا امدی،چهل روزت بود که جئون به خونمون حمله کرد و مامانت رو کشت، میخواست تو هم بکشته ولی من اون موقعه رسیدم"
+:"چی؟ولی تو که بهم گفتی مامانم رو سر زایمان از دست دادم"
Kim:"نمیخواستم تنها دخترم رو برای انتقام بزگ کنم، برای همین وقتی که ازم پرسیدی چرا منمامان ندارم گفتم که سر زایمان از دستش دادیم، اون موقعه چیز دیگه ای جز این به ذهنم نرسید"
+:"ت..و،اون موقعه که مامانم رو کشت کجا بودی؟"(بغض)
Kim:"من سرکار بودم بخاطر همین وقتی که داشت میآمد سراغ تو من رسیدم"
دختر اصلا فکر اینجا رو نمیکرد
اصلا حتی به گوشه ای از ذهنش هم خطاب نکرده بود که اون کسی که باید انتقام بگیره خودشه نه پسر
دختر وقتی فهمید بغض کرده بود ولی اشکی نمیریخت
نمیخواست پدرش را ناراحت کند
فقط میخواست کاری که به ذهنش رسیده بود را انجام بدهد
پسرمیخواست بخاطر از دست دادن خانوادش از دختر انتقام بگیرد ولی شاکی اصلی توی این قصه دختره
دختر میخواست کاری که پسر میخواست را با خودش انجام دهد
حالا که دیگر همه میز را فهمیده بود باید نقشه ای درست میکشید
مثل پسر سراز خود نمیخواست عمل کند
میخواست انتقام مادرش را زره زره از پسر بگیرد
پدرش گل انتقام را در دل دخترش نَکاشت ، بلکه خود دختر گذاشت رشد کند
continues...
ادامه دارد...
۷.۱k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.