اما تو اصلا نمیتوانی ما مردها را خوب بشناسی.
اما تو اصلا نمیتوانی ما مردها را خوب بشناسی.
ما هیچوقت بلد نیستیم حرف دلمان را مستقیم بگوییم.
مثلا وقتی هفت صبح از خواب بیدار میشویم و همین که چشم هایمان باز میشود از خود می پرسیم یعنی او هم بیدار شده؟
دلمان او را میخواهد،دوست داریم بنویسم:
سلام بیداری؟
دلم میخواد اون صدای خواب آلودتو
اما فقط مینویسیم:
سلام صبحت بخیر،من رفتم.
ولی انتهای کار اینجا نیست؛
دقیقا همینجا که ما مردها ول میشویم وسط یک مشت آچار و بکس هزار شماره و چوب و خزینه و روغن سوخته و لاستیک های کهنه و سررسیدها و فیش های بانکی هی مدام از خودمان میپرسیم:الان موهاشو شونه کرده؟ صورتشو شسته؟
صبحونه ش رو خورده؟
و بعد هِی قاطی همین فکر و خیال ها سیگار میگذاریم روی سیگار.
بگذار یک چیز را راجع به مردهای واقعا عاشق و دلباخته برایت بگویم؛
آن ها هیچوقت نمیتوانند انسان های روشن فکری باشند،لااقل برای تو!
آن ها زنی را که دوستش میدارند برابر مادر خود قرار میدهند؛
مثلاً تو یک روز دیر میکنی و آنها عمدا برنج را می سوزانند یا مثلاً کتری را آنقدر میگذارند روی گاز تا همه آبش برود بسوزد،سیاه بشود که لااقل از ترس جهیزیه هایت هم که شده زود برگردی خانه.
مرد عاشق و دلباخته بچه پنج ساله است و تو مادری با چادر سیاه بلند وسط جمعیت بازار.
آن التماس با انگشت های گره زده به چادر،آن کشیدنهای پشت هم چادر،دقیقا خود خود خود، محض عشق است.
مردهای عاشق نمی توانند روشن فکر باشند.
دیر خانه برسی چای نخورده اند،
شام نخورده اند،
احتمالا مسموم هم شده باشند
آن هم عمدا...
ما هیچوقت بلد نیستیم حرف دلمان را مستقیم بگوییم.
مثلا وقتی هفت صبح از خواب بیدار میشویم و همین که چشم هایمان باز میشود از خود می پرسیم یعنی او هم بیدار شده؟
دلمان او را میخواهد،دوست داریم بنویسم:
سلام بیداری؟
دلم میخواد اون صدای خواب آلودتو
اما فقط مینویسیم:
سلام صبحت بخیر،من رفتم.
ولی انتهای کار اینجا نیست؛
دقیقا همینجا که ما مردها ول میشویم وسط یک مشت آچار و بکس هزار شماره و چوب و خزینه و روغن سوخته و لاستیک های کهنه و سررسیدها و فیش های بانکی هی مدام از خودمان میپرسیم:الان موهاشو شونه کرده؟ صورتشو شسته؟
صبحونه ش رو خورده؟
و بعد هِی قاطی همین فکر و خیال ها سیگار میگذاریم روی سیگار.
بگذار یک چیز را راجع به مردهای واقعا عاشق و دلباخته برایت بگویم؛
آن ها هیچوقت نمیتوانند انسان های روشن فکری باشند،لااقل برای تو!
آن ها زنی را که دوستش میدارند برابر مادر خود قرار میدهند؛
مثلاً تو یک روز دیر میکنی و آنها عمدا برنج را می سوزانند یا مثلاً کتری را آنقدر میگذارند روی گاز تا همه آبش برود بسوزد،سیاه بشود که لااقل از ترس جهیزیه هایت هم که شده زود برگردی خانه.
مرد عاشق و دلباخته بچه پنج ساله است و تو مادری با چادر سیاه بلند وسط جمعیت بازار.
آن التماس با انگشت های گره زده به چادر،آن کشیدنهای پشت هم چادر،دقیقا خود خود خود، محض عشق است.
مردهای عاشق نمی توانند روشن فکر باشند.
دیر خانه برسی چای نخورده اند،
شام نخورده اند،
احتمالا مسموم هم شده باشند
آن هم عمدا...
۷۶.۹k
۱۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.