My vampire partner part : 7
چنگالش را به پایین پیراهنش برد و آن را به چنگ گرفت و در آورد
سپس سینه بند شل شده اش را در آورد
اِما تقلا کرد ولی در مقابل قدرت او بیفایده بود
در حالی که باران روی بدنش میریخت و سینه های برهنه اش را تحریک میکرد مرد با چشمان حریص او را بررسی میکرد
اِما بطرز غير قابل کنترلی میلرزید
بخاطر انزجار اما دردی تیز درونش را لرزاند
مرد میتوانست او را تصاحب کند یا میتوانست شکم بی دفاعش را پاره کند و او را بکشد.....
در عوض لباس خودش را نیز باز کرد کف دستان بزرگش را روی پشتش گذاشت تا او را به سینه اش بچسباند
وقتی پوستشان یکدیگر را لمس کرد ، ناله ای از سینه ی مرد بیرون آمد و بنظر میرسید جریان برقی از بدن اما گذشت
رعدو برقی آسمان را روشن کرد
مرد کلمات بیگانه ای را کنار گوشش زمزمه کرد
اِما حس میکرد اینها کلمات مهربانانه ای هستند که باعث شد فکر کند که عقلش را از دست داده
در حالی که مرد مقابل بدنش میلرزید بدنش سست شد و دستانش آویزان ماند
در حالی که لب هایش گردنش را لمس کرد، از میان صورتش گذشت و حتی مژه هایش را لمس کرد
آنجا دراز کشیده بود و زیر باران بسیار جذاب بنظر میرسید
مرد آنجا زانو زده و او را به چنگ گرفته بود در حالی که اما گیج و بی دفاع در آغوشش دراز کشیده و رعدو برق بالای سرشان را تماشا میکرد
در حالی که سعی کرد با او چشم در چشم شود دستش را زیر سرش فشار داد
همچنانکه با احساسات شدیدی او را تماشا میکرد بنظر میرسید که تکه تکه شده
هرگز چنین احساسات جانکاهی ندیده بود
گیجی او را در برگرفت
میخواست به او حمله کند یا میخواهد او را رها کند؟
میگذاشت که او برود......
یک قطره اشک از گونه اش همگام شد لغزید و با خیسی باران آن نگاه مرد ناپدید شد
و غرید : _ چرا خون گریه میکنی؟
بدیهیست که حالش از آن اشک های صورتی اش بهم میخورد
انگار که تحمل دیدن او را نداشته باشد نگاهش را گرفت
سپس چمباتمه زد تا لباسش را ببندد
_ منو به خونت ببر خون آشام
با صدای خفه ای گفت
× م...من اینجا زندگی نمیکنم
از این اتفاق که آن مرد میدانست او چه موجودیست
گیج بود
مرد غرید : _ منو به جایی که میمونی ببر
در حالی که جلویش ایستاد ، بالاخره به او نگاه کرد
اِما در کمال تعجب گفت : × نه
مرد نیز غافلگیر بنظر میرسید
_ تو قصد داری جلومو بگیری؟ باشه من تورو چهار دستو پا روی اون علفا میبرم
او را بلند کرد تا وقتی که روی زانویش قرار گرفت
_ تا وقتی که خورشید طلوع کنه
باید تسلیم شدنش را حس کرده باشد چون او را بلند کرد و هل داد تا حرکت کند
_ کی باهات میمونه؟
سلام عزیزان اینم از پارت جدید این پارت واسه اونای که حمایت کردن گذاشتم و ازشون ممنونم که حمایتم میکنن و روح نیستن مثل یه سریا قشنگ از این پارت حمایت بشه
برای پارت هدیه لایک هاتون بالای ۳۲ تا باشه
سپس سینه بند شل شده اش را در آورد
اِما تقلا کرد ولی در مقابل قدرت او بیفایده بود
در حالی که باران روی بدنش میریخت و سینه های برهنه اش را تحریک میکرد مرد با چشمان حریص او را بررسی میکرد
اِما بطرز غير قابل کنترلی میلرزید
بخاطر انزجار اما دردی تیز درونش را لرزاند
مرد میتوانست او را تصاحب کند یا میتوانست شکم بی دفاعش را پاره کند و او را بکشد.....
در عوض لباس خودش را نیز باز کرد کف دستان بزرگش را روی پشتش گذاشت تا او را به سینه اش بچسباند
وقتی پوستشان یکدیگر را لمس کرد ، ناله ای از سینه ی مرد بیرون آمد و بنظر میرسید جریان برقی از بدن اما گذشت
رعدو برقی آسمان را روشن کرد
مرد کلمات بیگانه ای را کنار گوشش زمزمه کرد
اِما حس میکرد اینها کلمات مهربانانه ای هستند که باعث شد فکر کند که عقلش را از دست داده
در حالی که مرد مقابل بدنش میلرزید بدنش سست شد و دستانش آویزان ماند
در حالی که لب هایش گردنش را لمس کرد، از میان صورتش گذشت و حتی مژه هایش را لمس کرد
آنجا دراز کشیده بود و زیر باران بسیار جذاب بنظر میرسید
مرد آنجا زانو زده و او را به چنگ گرفته بود در حالی که اما گیج و بی دفاع در آغوشش دراز کشیده و رعدو برق بالای سرشان را تماشا میکرد
در حالی که سعی کرد با او چشم در چشم شود دستش را زیر سرش فشار داد
همچنانکه با احساسات شدیدی او را تماشا میکرد بنظر میرسید که تکه تکه شده
هرگز چنین احساسات جانکاهی ندیده بود
گیجی او را در برگرفت
میخواست به او حمله کند یا میخواهد او را رها کند؟
میگذاشت که او برود......
یک قطره اشک از گونه اش همگام شد لغزید و با خیسی باران آن نگاه مرد ناپدید شد
و غرید : _ چرا خون گریه میکنی؟
بدیهیست که حالش از آن اشک های صورتی اش بهم میخورد
انگار که تحمل دیدن او را نداشته باشد نگاهش را گرفت
سپس چمباتمه زد تا لباسش را ببندد
_ منو به خونت ببر خون آشام
با صدای خفه ای گفت
× م...من اینجا زندگی نمیکنم
از این اتفاق که آن مرد میدانست او چه موجودیست
گیج بود
مرد غرید : _ منو به جایی که میمونی ببر
در حالی که جلویش ایستاد ، بالاخره به او نگاه کرد
اِما در کمال تعجب گفت : × نه
مرد نیز غافلگیر بنظر میرسید
_ تو قصد داری جلومو بگیری؟ باشه من تورو چهار دستو پا روی اون علفا میبرم
او را بلند کرد تا وقتی که روی زانویش قرار گرفت
_ تا وقتی که خورشید طلوع کنه
باید تسلیم شدنش را حس کرده باشد چون او را بلند کرد و هل داد تا حرکت کند
_ کی باهات میمونه؟
سلام عزیزان اینم از پارت جدید این پارت واسه اونای که حمایت کردن گذاشتم و ازشون ممنونم که حمایتم میکنن و روح نیستن مثل یه سریا قشنگ از این پارت حمایت بشه
برای پارت هدیه لایک هاتون بالای ۳۲ تا باشه
- ۱۷.۲k
- ۰۷ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط