همیشه مطمئن بودم که دیگر هیچ اهدی توانِ شکستنِ دلم را نخو
و اماّ.. واقعا نیست ¡؟
آری مطمئن بودم اما همیشه باید به اعتماد ها شک و به شک ها ، اعتماد کرد ؛
اطمینان داشتم که هیچ رنگی بالاتر از سیاهی نیست.. و شک داشتم که آیا ، حتی درصدی امکانش هست که خودم را در انزجاری سختتر از اینحال دریابم ؟؟ ؛ اری شک داشتم و اطمینان اما حال..
سه ، سه دفعه ، سه بار مرا خطابِ دردناکحرفهایَت قرار دادی.. سه بار مرا مخاطب آن حرف هایی که لایق هیچ بیگانهآدمیزادی نبود قرار دادی ؛ طوری که حتی منفورترین افراد را اینگونه رگبارِ رنج و درد نخواهند بست... . اری ، تو سه بار مرا مخاطب قرار دادی ، طوری که من ، فقط ، دهانم را بستم و نگاه کردم ، به لبهایَت ، که دیگر چگونه میتوانند مرا مظنون کنند و ظن زنند. نگاه کردم و از جایی حتی سرم را بالا نیاوردم که نگاهت کنم. میپرسی چرا ؟؟ چرا دارد عزیزکم ؟ خود را دوست دارِ من مینامی ؟ آدمی با عزیزش اینگونه سخن میگویَد ؟ من به تو لبخند میزنم اما تو خاکسترهای برجِ اعتمادم را میبینی ؟ عزیزِ دلم.. اینگونه فکر نکن که من..
از دستت به ستوه آمادهاَم....
من سرت قسم میخوردم.. ، و تو حال...؟
عزیزکردهام.. ،
حال با اینکه به هنگامِ گفتنش دلم میلرزد اما.. بالاتر از سیاهی رنگی هست و ، این شکستهدل.. خواهد نابود شد..)