عزیز ترین کَسَم هَوَس رقتن کرده بود..
و من آن لحظه آنقدری ناتوان بودم که حتی رمغِ برخواستن و درآغوش کشیدنش را نداشتم... تنها به او نگاه میکردم.. و با چشمهایَم التماس میکردم و "نرفتنهایَشرا" فریاد میکشیدم..
اما حتی زرهای تکانی به خودم نمیدادنم.. نه اینکه نخواهم ، با تمامِ وجودم میخواستم اما آنقدری درمانده بودم که میگفتم اگر ماندی که ماندی و اگر رفتی.. که رفتهای.......
اما عزیز تر از جانم ؛
چه میشد اگر میماندی ؟.. باوردارم اگر لحظه ای لحظاتِ دوست داشتهشدنت را به یاد میآوردی میماندی اما تو محبتی بیشتر را طلب میکردی و روحِپوچ و مُردء من را نمیدیدی ، چشم بندی زدی و حرفت را تکرار کردی و در آخر.. مرا ترک کردی..