part
part⁸⁸
جونگکوک با دقت و آرامش به چهره دختر نگاه کرد، گویی در حال خواندن تمام احساسات پیچیدهای بود که در نگاهش پنهان شده بودند. برای لحظهای سکوت کرد و سپس با لحنی کمی عصبانیتر از قبل، اما پر از دلگرمی گفت: "مگه این وظیفهام نیست؟ من پیشتم، چه بخوای چه نخوای."
دختر که حالا دیگر نمیتوانست احساساتش را پنهان کند، با صدای لرزانی که به زحمت از گلویش بیرون آمد، گفت: "چطور میتونی اینقدر مطمئن باشی؟ من نمیدونم چی میخوام، خیلی وقتها حتی نمیدونم به کجا میروم. این درد توی دلم... این حس که شاید هیچ وقت نتونم درست زندگی کنم..."
جونگکوک به آرامی دستش را از شانهاش برداشت و به جای آن، دستانش را به آرامی در دستهای دختر گرفت. "ا.ت، قول میدمتا پای جونمم که شده پیشت باشم، قول میدم"
دختر چشمانش را بست. در آن لحظه، همه چیز به نظرش سادهتر از همیشه رسید. تمام نگرانیها، ترسها و دردهایی که سالها با خود حمل کرده بود، در این لحظه از دستهای جونگکوک که دستش را در دستش گرفته بود، آرامش مییافت. این احساس آرامش، بیشتر از هر چیزی که تجربه کرده بود، به او اطمینان میداد که میتواند در کنار او، همه چیز را پشت سر بگذارد.
در دل دختر، چیزی شبیه به یک آتش کوچک روشن شد. این احساساتی که از آن میترسید، چیزی نبود که بخواهد از آن فرار کند. بلکه شاید... چیزی بود که او همیشه به آن نیاز داشت.
جونگکوک که با تمام وجودش تلاش میکرد تا به دختر اطمینان بدهد، نگاهش را به سمت او چرخاند. "میدونی، من هیچوقت ازت جدا نمیشم. حتی اگر زندگی برام سخت بشه، تو مهمترین کسی هستی که توی این دنیا دارم."
دختر به چشمانش خیره شد، اما این بار هیچگونه ترسی در دلش نداشت. فقط آرامش بود، و قلبی که به آرامی شروع به باز شدن کرده بود. او دیگر به فکر نبود که این عشق ممکن است او را از پا درآورد. فقط به این فکر میکرد که شاید این همان چیزی است که همیشه دنبال آن بود، اما هیچ وقت جرات نداشت که آن را بپذیرد.
او به آرامی دستش را روی دستان جونگکوک گذاشت و در حالی که لبخندی کمرنگ بر لبانش نقش بست، گفت: "ممنونم"تنها چیزی که میتونست بگه غیر از این کلمه چیز دیگری نبود
جونگکوک نفس عمیقی کشید و به آرامی بوسهای روی پیشانی دخترک زد.
لحظهای سکوت کرد، سپس با نگاهی که دیگر هیچ چیزی جز صداقت در آن نبود، گفت:"نمیدونی چقدر دوستت دارم."
این جمله، سنگینی دل دختر را شکست. حالا دیگر از هیچ چیزی نمیترسید. بلکه تنها چیزی که احساس میکرد، یک حس تازه و شفاف از عشق و تعلق بود. این احساسات که در دل هر دوی آنها روشن شده بود، چیزی بیشتر از هر رابطهای بود که قبلاً تجربه کرده بودند.
جونگکوک با دقت و آرامش به چهره دختر نگاه کرد، گویی در حال خواندن تمام احساسات پیچیدهای بود که در نگاهش پنهان شده بودند. برای لحظهای سکوت کرد و سپس با لحنی کمی عصبانیتر از قبل، اما پر از دلگرمی گفت: "مگه این وظیفهام نیست؟ من پیشتم، چه بخوای چه نخوای."
دختر که حالا دیگر نمیتوانست احساساتش را پنهان کند، با صدای لرزانی که به زحمت از گلویش بیرون آمد، گفت: "چطور میتونی اینقدر مطمئن باشی؟ من نمیدونم چی میخوام، خیلی وقتها حتی نمیدونم به کجا میروم. این درد توی دلم... این حس که شاید هیچ وقت نتونم درست زندگی کنم..."
جونگکوک به آرامی دستش را از شانهاش برداشت و به جای آن، دستانش را به آرامی در دستهای دختر گرفت. "ا.ت، قول میدمتا پای جونمم که شده پیشت باشم، قول میدم"
دختر چشمانش را بست. در آن لحظه، همه چیز به نظرش سادهتر از همیشه رسید. تمام نگرانیها، ترسها و دردهایی که سالها با خود حمل کرده بود، در این لحظه از دستهای جونگکوک که دستش را در دستش گرفته بود، آرامش مییافت. این احساس آرامش، بیشتر از هر چیزی که تجربه کرده بود، به او اطمینان میداد که میتواند در کنار او، همه چیز را پشت سر بگذارد.
در دل دختر، چیزی شبیه به یک آتش کوچک روشن شد. این احساساتی که از آن میترسید، چیزی نبود که بخواهد از آن فرار کند. بلکه شاید... چیزی بود که او همیشه به آن نیاز داشت.
جونگکوک که با تمام وجودش تلاش میکرد تا به دختر اطمینان بدهد، نگاهش را به سمت او چرخاند. "میدونی، من هیچوقت ازت جدا نمیشم. حتی اگر زندگی برام سخت بشه، تو مهمترین کسی هستی که توی این دنیا دارم."
دختر به چشمانش خیره شد، اما این بار هیچگونه ترسی در دلش نداشت. فقط آرامش بود، و قلبی که به آرامی شروع به باز شدن کرده بود. او دیگر به فکر نبود که این عشق ممکن است او را از پا درآورد. فقط به این فکر میکرد که شاید این همان چیزی است که همیشه دنبال آن بود، اما هیچ وقت جرات نداشت که آن را بپذیرد.
او به آرامی دستش را روی دستان جونگکوک گذاشت و در حالی که لبخندی کمرنگ بر لبانش نقش بست، گفت: "ممنونم"تنها چیزی که میتونست بگه غیر از این کلمه چیز دیگری نبود
جونگکوک نفس عمیقی کشید و به آرامی بوسهای روی پیشانی دخترک زد.
لحظهای سکوت کرد، سپس با نگاهی که دیگر هیچ چیزی جز صداقت در آن نبود، گفت:"نمیدونی چقدر دوستت دارم."
این جمله، سنگینی دل دختر را شکست. حالا دیگر از هیچ چیزی نمیترسید. بلکه تنها چیزی که احساس میکرد، یک حس تازه و شفاف از عشق و تعلق بود. این احساسات که در دل هر دوی آنها روشن شده بود، چیزی بیشتر از هر رابطهای بود که قبلاً تجربه کرده بودند.
- ۶.۶k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط