parr
parr⁸⁶
جیمین بلافاصله متوجه وضعیت شد و بدون پرسیدن چیزی به سمت در رفتند. دختر که هنوز با اضطراب از وضعیت تهیونگ نگران بود، قدمهایش را با دقت برداشت و دنبال آنها به راه افتاد. در دلش نگرانی عمیقی موج میزد. او تنها چیزی که میخواست این بود که تهیونگ زودتر به هوش بیاید و همه چیز به حالت عادی برگردد.
هنگامی که وارد بیمارستان شدند، دکتر در حال توضیح به جین و جیمین بود. "تا الان وضعیت تهیونگ پایدار بود، ولی اخیراً فشار خونش به شدت افت کرده. برای همین ما نیاز داریم که بیشتر زیر نظر باشه."
جونگکوک به دکتر نزدیک شد. "چه کار میتونیم بکنیم؟"
دکتر جواب داد: "بیشتر از این چیزی نمیتونیم براش انجام بدیم. فقط باید صبور باشیم."
چند لحظهای پس از این مکالمه، یکی از پرستاران وارد شد و گفت: "یه آقای به اسم چان برای دیدن شما آمده."
چند ثانیه سکوت فضا را پر کرد. همه به هم نگاه کردند. نام "چان" برای هیچکدام از آنها غریبه نبود. او همان مردی بود که دختر را چند ماه پیش دزدیده بود. همان مردی که خانوادهاش را به قتل رسانده بود تا به گردنبند گرانبهای خانوادگی او برسد. حالا چان دوباره آمده بود.
جونگکوک چهرهاش در یک لحظه عصبانی شد. دستانش که به شدت مشت شده بود، نشان از عصبانیت و تصمیمی جدی داشت. به هیچ وجه نمیخواست چان را در اینجا ببیند. "اجازه ندید وارد بشه."
جین و جیمین هر دو نگاههای نگران به یکدیگر انداختند. جین آهسته گفت: "ما باید جلوی این مرد رو بگیریم."
چند لحظه بعد، چان وارد شد. او همیشه با لبخند سرد و نگاه بیرحمانهای ظاهر میشد. وقتی وارد اتاق شد، نگاهش ابتدا به دختر افتاد. لبخند سردی زد و گفت: "چند وقت بود که نمیدیدمت."
دختر بیآنکه چیزی بگوید، عقب رفت و به جونگکوک نگاه کرد. این نگاه، نه تنها پر از ترس بلکه پر از نیاز به حمایت بود. او نمیخواست دوباره در چنگال چان گرفتار شود. یاد آن روزها که چان او را دزدیده بود، هنوز از ذهنش پاک نشده بود.
جونگکوک با صدای خشمگین و سرشار از نفرت به چان نگاه کرد و گفت: "برو بیرون. نمیذارم به دخترم آسیب برسونی. اگر به اینجا نزدیک بشی، عواقبش رو میدونی."
چان با نگاه تمسخرآمیز به جونگکوک خیره شد و گفت: "بازیهای تو هیچ وقت تموم نمیشه، نه؟"
دختر که دیگر نمیتوانست تحمل کند، با صدای لرزان گفت: "چرا این کارها رو میکنی؟ چرا همیشه دنبالمی؟"
چان نگاهش را از جونگکوک برداشت و با نگاهی سرد به دختر گفت: "چون چیزی که به من تعلق داره رو میخوام. گردنبندت. تو و اون گردنبند هیچ وقت از دست من فرار نمیکنید."
جیمین بلافاصله متوجه وضعیت شد و بدون پرسیدن چیزی به سمت در رفتند. دختر که هنوز با اضطراب از وضعیت تهیونگ نگران بود، قدمهایش را با دقت برداشت و دنبال آنها به راه افتاد. در دلش نگرانی عمیقی موج میزد. او تنها چیزی که میخواست این بود که تهیونگ زودتر به هوش بیاید و همه چیز به حالت عادی برگردد.
هنگامی که وارد بیمارستان شدند، دکتر در حال توضیح به جین و جیمین بود. "تا الان وضعیت تهیونگ پایدار بود، ولی اخیراً فشار خونش به شدت افت کرده. برای همین ما نیاز داریم که بیشتر زیر نظر باشه."
جونگکوک به دکتر نزدیک شد. "چه کار میتونیم بکنیم؟"
دکتر جواب داد: "بیشتر از این چیزی نمیتونیم براش انجام بدیم. فقط باید صبور باشیم."
چند لحظهای پس از این مکالمه، یکی از پرستاران وارد شد و گفت: "یه آقای به اسم چان برای دیدن شما آمده."
چند ثانیه سکوت فضا را پر کرد. همه به هم نگاه کردند. نام "چان" برای هیچکدام از آنها غریبه نبود. او همان مردی بود که دختر را چند ماه پیش دزدیده بود. همان مردی که خانوادهاش را به قتل رسانده بود تا به گردنبند گرانبهای خانوادگی او برسد. حالا چان دوباره آمده بود.
جونگکوک چهرهاش در یک لحظه عصبانی شد. دستانش که به شدت مشت شده بود، نشان از عصبانیت و تصمیمی جدی داشت. به هیچ وجه نمیخواست چان را در اینجا ببیند. "اجازه ندید وارد بشه."
جین و جیمین هر دو نگاههای نگران به یکدیگر انداختند. جین آهسته گفت: "ما باید جلوی این مرد رو بگیریم."
چند لحظه بعد، چان وارد شد. او همیشه با لبخند سرد و نگاه بیرحمانهای ظاهر میشد. وقتی وارد اتاق شد، نگاهش ابتدا به دختر افتاد. لبخند سردی زد و گفت: "چند وقت بود که نمیدیدمت."
دختر بیآنکه چیزی بگوید، عقب رفت و به جونگکوک نگاه کرد. این نگاه، نه تنها پر از ترس بلکه پر از نیاز به حمایت بود. او نمیخواست دوباره در چنگال چان گرفتار شود. یاد آن روزها که چان او را دزدیده بود، هنوز از ذهنش پاک نشده بود.
جونگکوک با صدای خشمگین و سرشار از نفرت به چان نگاه کرد و گفت: "برو بیرون. نمیذارم به دخترم آسیب برسونی. اگر به اینجا نزدیک بشی، عواقبش رو میدونی."
چان با نگاه تمسخرآمیز به جونگکوک خیره شد و گفت: "بازیهای تو هیچ وقت تموم نمیشه، نه؟"
دختر که دیگر نمیتوانست تحمل کند، با صدای لرزان گفت: "چرا این کارها رو میکنی؟ چرا همیشه دنبالمی؟"
چان نگاهش را از جونگکوک برداشت و با نگاهی سرد به دختر گفت: "چون چیزی که به من تعلق داره رو میخوام. گردنبندت. تو و اون گردنبند هیچ وقت از دست من فرار نمیکنید."
- ۷.۱k
- ۲۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط