part
part⁸⁷
جونگکوک از عصبانیت به شدت لرزید. بدنش به شدت سفت شده بود و گویی توان صحبت کردن نداشت. اما از میان دندانهای فشرده، گفت: "هع...فکر کردی تا من هستم میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی!"
چان نگاه تحقیرآمیزش را به سمت دختر انداخت و سپس به جونگکوک گفت: "من هر چیزی رو که بخوام میگیرم. تو ا.ت هیچکدوم از دست من نمیرید."
جونگکوک یک قدم به جلو برداشت، نفسش را حبس کرده و گفت:"من تا پای جونم ازش دفاع میکنم."
چان که دیگر نمیتوانست تحمل کند، با نگاه خشمگین و لبخند سردی گفت: "میبینیم" و به آرامی از اتاق خارج شد.
بعد از رفتن چان، سکوت سنگینی اتاق را فرا گرفت. دختر هنوز از شوک مواجهه با چان بیرون نیامده بود، اما نگاهش به جونگکوک، پر از احساسات و شکرگزاری بود. او میدانست که همیشه در کنار او امن خواهد بود.
جونگکوک به آرامی به سمت دختر رفت، دستانش را در کنار بدنش گذاشت و با نگاه پر از عشق و نگرانی گفت: "نمیزارم کاری کنه قول میدم."
دختر احساس کرد که دیگر هیچچیز نمیتواند او را از این لحظه جدا کند. همه ترسها و نگرانیهایش در این لحظه، در دستان جونگکوک به آرامش میرسید.
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
روی صندلی بیمارستان نشسته و دستان سرد بیجون برادرش را در دست گرفته بود و از نگرانی حال تهیونگخواب به چشمانش نمیآمد
دیگر توان نگه داشتن این بغض سنگین را نداشت هر لحظهای که میگذشت گلویش بیشتر مچاله میشد.
جونگکوک نزدیکش شد و کنارش نشست.
با انگشتش اشک ها را از صورت دختر پاک کرد، لبخند ملایمی زد و گفت:"اینقدر گریه نکن تهیونگحالش خوب میشه"
با چشمانی اشکی به چئون نگاه کرد:"جونگکوک..." صدایش بیاختیار از دلش بیرون آمد. "مطمئنم نمیخواهی منو درگیر خودت کنی. من همیشه مشکلم رو دارم، همیشه یه گره توی زندگیم هست که نمیتونم حلش کنم."
جونگکوک با حرکتی ملایم دستش را به شانه او گذاشت و با صدای آرامی که در آن عزم راسخ و در عین حال آرامش نهفته بود، گفت: "تمام دنیا هم به من بگن که این کار رو نکن، باز هم پیشتم"
دختر نگاهش را به زمین دوخت. او نمیتوانست جلوی احساساتی که در درونش فوران میکرد، را بگیرد. قلبش تند میزد و با هر کلمهای که از دهان جونگکوک بیرون میآمد، حس میکرد که بیشتر از همیشه به او وابسته میشود. اما ترس از اینکه این وابستگی ممکن است باعث درد و رنج شود، باعث شد که لبهایش بسته بمانند.
جونگکوک از عصبانیت به شدت لرزید. بدنش به شدت سفت شده بود و گویی توان صحبت کردن نداشت. اما از میان دندانهای فشرده، گفت: "هع...فکر کردی تا من هستم میتونی هر غلطی دلت خواست بکنی!"
چان نگاه تحقیرآمیزش را به سمت دختر انداخت و سپس به جونگکوک گفت: "من هر چیزی رو که بخوام میگیرم. تو ا.ت هیچکدوم از دست من نمیرید."
جونگکوک یک قدم به جلو برداشت، نفسش را حبس کرده و گفت:"من تا پای جونم ازش دفاع میکنم."
چان که دیگر نمیتوانست تحمل کند، با نگاه خشمگین و لبخند سردی گفت: "میبینیم" و به آرامی از اتاق خارج شد.
بعد از رفتن چان، سکوت سنگینی اتاق را فرا گرفت. دختر هنوز از شوک مواجهه با چان بیرون نیامده بود، اما نگاهش به جونگکوک، پر از احساسات و شکرگزاری بود. او میدانست که همیشه در کنار او امن خواهد بود.
جونگکوک به آرامی به سمت دختر رفت، دستانش را در کنار بدنش گذاشت و با نگاه پر از عشق و نگرانی گفت: "نمیزارم کاری کنه قول میدم."
دختر احساس کرد که دیگر هیچچیز نمیتواند او را از این لحظه جدا کند. همه ترسها و نگرانیهایش در این لحظه، در دستان جونگکوک به آرامش میرسید.
╞╟╚╔╩╦ ╠═ ╬╧╨╤
روی صندلی بیمارستان نشسته و دستان سرد بیجون برادرش را در دست گرفته بود و از نگرانی حال تهیونگخواب به چشمانش نمیآمد
دیگر توان نگه داشتن این بغض سنگین را نداشت هر لحظهای که میگذشت گلویش بیشتر مچاله میشد.
جونگکوک نزدیکش شد و کنارش نشست.
با انگشتش اشک ها را از صورت دختر پاک کرد، لبخند ملایمی زد و گفت:"اینقدر گریه نکن تهیونگحالش خوب میشه"
با چشمانی اشکی به چئون نگاه کرد:"جونگکوک..." صدایش بیاختیار از دلش بیرون آمد. "مطمئنم نمیخواهی منو درگیر خودت کنی. من همیشه مشکلم رو دارم، همیشه یه گره توی زندگیم هست که نمیتونم حلش کنم."
جونگکوک با حرکتی ملایم دستش را به شانه او گذاشت و با صدای آرامی که در آن عزم راسخ و در عین حال آرامش نهفته بود، گفت: "تمام دنیا هم به من بگن که این کار رو نکن، باز هم پیشتم"
دختر نگاهش را به زمین دوخت. او نمیتوانست جلوی احساساتی که در درونش فوران میکرد، را بگیرد. قلبش تند میزد و با هر کلمهای که از دهان جونگکوک بیرون میآمد، حس میکرد که بیشتر از همیشه به او وابسته میشود. اما ترس از اینکه این وابستگی ممکن است باعث درد و رنج شود، باعث شد که لبهایش بسته بمانند.
- ۶.۹k
- ۲۲ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط