پارت۷
نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم که یاسمن خانم)خدمتکارمون( گفت:
-شام آماده اس بفرمایید
موقع شام فهمیدم که آنا مرغ سرخ شده دوست نداره..بلند شدم و گفتم:
-عیبی نداره..آماده شو میریم بیرون یه چیزی می خوریم
با خجالت گفت:
-نه همینو میخورم
مامان گفت:
-نه مگه میشه..آرتین ببرش هر چی خواست براش بگیر
آرمین هم خستگی رو بهونه کرد و نیومد..آیالر هم که داشت شام میخورد..حاال مشکل اینجا بود که آنا مانتو
نداشت..مجبور شد یکی از تونیک هاشو که آستین بلند بود با یکی از شال های مامان بپوشه البته میگم شال مامان
فکر نکنید شبیه پیرزن ها شد ها نه...مامانم تو شیک پوشی تک بود...شاالش هم همه میس اسمارت بودن
خالصه به هزار زحمت از زیر زبونش کشیدم که پیتزا دوست داره..رفتیم یکی از بهترین فست فود های تهران و
براش پیتزا گرفتم اما چون لباسش مناسب نبود بهش گفتم میارم توی ماشین یا توی خونه بخور..که اونم گفت توی
ماشین میخورم..
یه جا ایستادم و از درسش و موقعیتش توی آلمان ازش سوال کردم که اونم گفت بیخیال درس خوندن اونجا شده و
درسشو نیمه ول کرده و اگه خدا بخواد میخواد همینجا ادامه بده..
بعد از خوردن پیتزامون)برای خودم هم یکی گرفته بودم که رودربایسی نکنه یه وقت(به سمت خونه رفتیم..
وارد خونه که شدیم دیدم آرمین نشسته داره سوغاتی ها رو میده که بهش گفتم:
آرمین-اتفاقا میدونستم اینقدر رو داری برای همین مجبور شدم برات بیارمهمین که خودت اومدی سوغاتیه..ولی به هر حال من سوغاتی هم میخوام گفته باشم..
بعد از دادن همه ی سوغاتی هام..که شامل یه ادکلن،دو تا شلوار کتون و سه تا تی شرت و یه جفت کفش که دقیقا
هم سایزم بود رفتیم که بخوابیم منم هر چی به بابا گفتم که فردا نرم سرکار زیر بار نرفت که نرفت..
اول خواستم آرمینو ببرم اتاق خودم بخوابه که مامان گفت:
-نه آرمین خسته است و تو نمیزاریش بخوابه
یاسمن براشون اتاق مهمانو آماده کرد و رفتن خوابیدن..منم با ناراحتی از این که فردا باید برم سر کار کپمو
گذاشتم...
صبح طرفای ساعت ده بود که دل از رخت خواب کندم و بعد از یه دوش سریع رفتم که صبحانه بخورم و برم..آخه
بوتیک صبح ها هم باز بود..رفتم توی آشپزخونه و دیدم همه نشستن دارن میگن و می خندن:
-صبح بخیر همگی
همه با روی باز بهم سالم کردن،
رفتم روی صندلی کنار آنا نشستم و گفتم:
-چطوری شما؟
لبخندی زد و گفت
-شام آماده اس بفرمایید
موقع شام فهمیدم که آنا مرغ سرخ شده دوست نداره..بلند شدم و گفتم:
-عیبی نداره..آماده شو میریم بیرون یه چیزی می خوریم
با خجالت گفت:
-نه همینو میخورم
مامان گفت:
-نه مگه میشه..آرتین ببرش هر چی خواست براش بگیر
آرمین هم خستگی رو بهونه کرد و نیومد..آیالر هم که داشت شام میخورد..حاال مشکل اینجا بود که آنا مانتو
نداشت..مجبور شد یکی از تونیک هاشو که آستین بلند بود با یکی از شال های مامان بپوشه البته میگم شال مامان
فکر نکنید شبیه پیرزن ها شد ها نه...مامانم تو شیک پوشی تک بود...شاالش هم همه میس اسمارت بودن
خالصه به هزار زحمت از زیر زبونش کشیدم که پیتزا دوست داره..رفتیم یکی از بهترین فست فود های تهران و
براش پیتزا گرفتم اما چون لباسش مناسب نبود بهش گفتم میارم توی ماشین یا توی خونه بخور..که اونم گفت توی
ماشین میخورم..
یه جا ایستادم و از درسش و موقعیتش توی آلمان ازش سوال کردم که اونم گفت بیخیال درس خوندن اونجا شده و
درسشو نیمه ول کرده و اگه خدا بخواد میخواد همینجا ادامه بده..
بعد از خوردن پیتزامون)برای خودم هم یکی گرفته بودم که رودربایسی نکنه یه وقت(به سمت خونه رفتیم..
وارد خونه که شدیم دیدم آرمین نشسته داره سوغاتی ها رو میده که بهش گفتم:
آرمین-اتفاقا میدونستم اینقدر رو داری برای همین مجبور شدم برات بیارمهمین که خودت اومدی سوغاتیه..ولی به هر حال من سوغاتی هم میخوام گفته باشم..
بعد از دادن همه ی سوغاتی هام..که شامل یه ادکلن،دو تا شلوار کتون و سه تا تی شرت و یه جفت کفش که دقیقا
هم سایزم بود رفتیم که بخوابیم منم هر چی به بابا گفتم که فردا نرم سرکار زیر بار نرفت که نرفت..
اول خواستم آرمینو ببرم اتاق خودم بخوابه که مامان گفت:
-نه آرمین خسته است و تو نمیزاریش بخوابه
یاسمن براشون اتاق مهمانو آماده کرد و رفتن خوابیدن..منم با ناراحتی از این که فردا باید برم سر کار کپمو
گذاشتم...
صبح طرفای ساعت ده بود که دل از رخت خواب کندم و بعد از یه دوش سریع رفتم که صبحانه بخورم و برم..آخه
بوتیک صبح ها هم باز بود..رفتم توی آشپزخونه و دیدم همه نشستن دارن میگن و می خندن:
-صبح بخیر همگی
همه با روی باز بهم سالم کردن،
رفتم روی صندلی کنار آنا نشستم و گفتم:
-چطوری شما؟
لبخندی زد و گفت
۲۶۵
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.