پارت۱۰
چه قدر قشنگو با احساس می خوند انگار واقعا یه درد داشت سینشو اتیش می زد شاید هم من تو اون لحظه همچین
حسی داشتم. باالخره صدای پر سوز خواننده اشکامو که مقاومت زیادی واسه نگه داشتنشون کرده بودم جاری کرد.
نمی دونم چه قدر گذشته بود که صدای راننده رو شنیدم که صدام میزنه:
- خانوم رسیدیم. مشکلی پیش اومده؟!
- نه ببخشید چقدر میشه؟!
تازه یادم اومد که باید شیش تومن بدم. پول رو از تو کیفم در اوردم و پیاده شدم. بازم خونه ی ما... یه نفس عمیق
کشیدم و زنگ در رو زدم.
بازم پامو توی خونه گذاشتم تنها جایی که مطمئنم همه دوستم دارن همین خونه هست جایی که از ته دل از خدا می
خوام منو همینجا نگه داره.به حیاط چهار گوش خونه نگاه کردم سمت راست حیاط یه باغچه ی نسبتا کوچیک و ناز
بود که مامانم هر روز به گالش رسیدگی می کرد واسه همین هم همیشه بوی شب بو ها تا چند تا خونه اون طرف تر
می رفت. وسط حیاطمون هم یه حوض خیلی باحال هست که من از بچگی در بست عاشقش بودم اون موقع ها همیشه
حوض پر از ماهی های قرمز بود اما حاال دیگه اب هم نداره.... طبق عادت همیشگیم از روی حوض پریدم و به طرف
در خونه دویدم. دلم واسه مامان و بابا یه ریزه شده بود نیما که دیگه حرفشو نزن اگه این چند روز بهم زنگ نمی زد
که از دلتنگی دق می کردم.
مامانی تا منو دید بلند گفت:
- سالم مامان باالخره اومدی؟ خدا رو شکر که به سالمت برگشتی
- اره مامان جون برگشتم ولی نمی دونی که چقدر دلم براون تنگ شده بود
با این حرفم قهقه ی بلندی زد و گفت:
- دختر تو دو روز دیگه می خوای شوهر کنی هنوز مثل بچه هایی!
- مامان دلت خوشه ها اتفاقا تصمیم دارم برم سرکه و دبه بخرم همینج باهام ترشی بندازی.
مامان که می دونست حریف زبون من نمی شه گفت:
- برو وسایلت رو بذار باال لباسات رو هم بپوش بیا ناهار بخور
- اخ مامان خیلی گرسنمه دو روزه که غذای درست نخوردم.
تا این حرفو زدم صدای نیما کوچولو اومد و با صدایی که مخصوص بچه های دو سه ساله هست گفت:
- سالم اجی... خوبی؟ اجی برام سوگاتی چی آولدی؟ گول دادی برا سوگاتی بیالیا
- می دونم آقا نیما ولی اول بیا بغل ابجی تا سوگاتی هات رو هم بهت بدم.
وقتی اینو گفتم با اون قدم های کوچولوش اومد طرفم منم روی دو زانو نشستم و بغلش کردم اخ که چقدر دلم
واسش تنگ شده بود.
- ابجی پس سوگاتی هام کو؟
- بیا ببینم شیطون
نشستم رو زمین و همونجا ساکم رو باز کردم و دو تا بسته شکالت و یه لواشک بهش دادم کلی ذوق کرد و به خاطر
همینا کلی بوسم کرد. از این کاراش قند تو دلم اب می شد. خیلی این صداقت بچه گونش رو دوست داشتم. نیما تو
بغلم بود که بابایی با صدای گرم و محکمش گفت:
حسی داشتم. باالخره صدای پر سوز خواننده اشکامو که مقاومت زیادی واسه نگه داشتنشون کرده بودم جاری کرد.
نمی دونم چه قدر گذشته بود که صدای راننده رو شنیدم که صدام میزنه:
- خانوم رسیدیم. مشکلی پیش اومده؟!
- نه ببخشید چقدر میشه؟!
تازه یادم اومد که باید شیش تومن بدم. پول رو از تو کیفم در اوردم و پیاده شدم. بازم خونه ی ما... یه نفس عمیق
کشیدم و زنگ در رو زدم.
بازم پامو توی خونه گذاشتم تنها جایی که مطمئنم همه دوستم دارن همین خونه هست جایی که از ته دل از خدا می
خوام منو همینجا نگه داره.به حیاط چهار گوش خونه نگاه کردم سمت راست حیاط یه باغچه ی نسبتا کوچیک و ناز
بود که مامانم هر روز به گالش رسیدگی می کرد واسه همین هم همیشه بوی شب بو ها تا چند تا خونه اون طرف تر
می رفت. وسط حیاطمون هم یه حوض خیلی باحال هست که من از بچگی در بست عاشقش بودم اون موقع ها همیشه
حوض پر از ماهی های قرمز بود اما حاال دیگه اب هم نداره.... طبق عادت همیشگیم از روی حوض پریدم و به طرف
در خونه دویدم. دلم واسه مامان و بابا یه ریزه شده بود نیما که دیگه حرفشو نزن اگه این چند روز بهم زنگ نمی زد
که از دلتنگی دق می کردم.
مامانی تا منو دید بلند گفت:
- سالم مامان باالخره اومدی؟ خدا رو شکر که به سالمت برگشتی
- اره مامان جون برگشتم ولی نمی دونی که چقدر دلم براون تنگ شده بود
با این حرفم قهقه ی بلندی زد و گفت:
- دختر تو دو روز دیگه می خوای شوهر کنی هنوز مثل بچه هایی!
- مامان دلت خوشه ها اتفاقا تصمیم دارم برم سرکه و دبه بخرم همینج باهام ترشی بندازی.
مامان که می دونست حریف زبون من نمی شه گفت:
- برو وسایلت رو بذار باال لباسات رو هم بپوش بیا ناهار بخور
- اخ مامان خیلی گرسنمه دو روزه که غذای درست نخوردم.
تا این حرفو زدم صدای نیما کوچولو اومد و با صدایی که مخصوص بچه های دو سه ساله هست گفت:
- سالم اجی... خوبی؟ اجی برام سوگاتی چی آولدی؟ گول دادی برا سوگاتی بیالیا
- می دونم آقا نیما ولی اول بیا بغل ابجی تا سوگاتی هات رو هم بهت بدم.
وقتی اینو گفتم با اون قدم های کوچولوش اومد طرفم منم روی دو زانو نشستم و بغلش کردم اخ که چقدر دلم
واسش تنگ شده بود.
- ابجی پس سوگاتی هام کو؟
- بیا ببینم شیطون
نشستم رو زمین و همونجا ساکم رو باز کردم و دو تا بسته شکالت و یه لواشک بهش دادم کلی ذوق کرد و به خاطر
همینا کلی بوسم کرد. از این کاراش قند تو دلم اب می شد. خیلی این صداقت بچه گونش رو دوست داشتم. نیما تو
بغلم بود که بابایی با صدای گرم و محکمش گفت:
۲۶۳
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.