true love part 7
" یونا "
از عصبانیت دلم میخواد بزنم تو گوشش ولی جلوی خانواده نمیشد پس نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+من برای شما که از هرچیزی ایراد میگیری اینجوری غذا درست نکردم برا خاله جون و میچا درست کردم . میتونستید نخورید! که پدر نگاهی بهم انداخت که خفه شدم( خوب کرد)
" تهیونگ "
واقعا دلم میخواد این دختره رو روزی ببرم زیر تریلی و لهش کنم . اه چقد رو مخه . جنبه انتقاد نداره. واقعا ازش متنفرم از همون دبیرستان باهاش کنار نیومدم. حوصلم داشت سر میرفت...
_ مامان بابا بیاین بریم جیمین و جونگکوک منتظرمن میخوایم بریم تولد دونگی ( کمبود اسم بد دردیه🙂💔) تو کلوب .
مامان ته : درسته ، خب ما دیگه رفع زحمت میکنیم ، دخترم یونه واقعا غذات محشر بود
+ ممنونم خاله جون
میچا : فردا بهت زنگ میزنم بیا با هانا و مینهو و سوهو بریم بیرون میخوام بچه ها رو ببینم
+ باشه
_______________________
یونا "
آخیششش بالخره رفت پسره چندش ( دوستان رو تربیتش کار میکنم🗿) تولد دونگی باید برم( ادا دراوردن)
اه معلومه چقد دختر بازه یروز دونگی یروز سولی...
پسره میمون ! خداوکیلی این دو دونگی چه چیزی تو این پسره الدنگ دیده که عاشقش شده . دختر هر*زه .
همینجور که توی افکار خودم بود با صدای پدرم به خودم اومدم
= یونا ! چرا اینطوری با پسر آقای کیم صحبت کردی؟!
+ بابا مگه ندیدی چقد بهم تیکه مینداخت انتظار نداشتید که ساکت شم!؟ اه من میرم بخوابم
سوهو:
یونا رفت تو اتاقش . بعد از رفتنش پدر گفت
= یعنی تصمیم درستی گرفتیم؟
× چه تصمیمی پدر؟
= هیچی!
پدر هم رفت و خوابید . فردا صبح پدر میخواست به یه مسافرت ۳ روزه بره . منم با هانا صبح قرار داشتم که صبحانه بریم بیرون . هانا گفت یونا هم بیاد اما یونا گفت نمیاد . میدونم چرا میخواد مزاحم ما نباشه ! خواهر خنگ مهربونم !
فردا صبح
" یونا "
با صدای ساعت گوشیم از خواب پا شدم . قرار بود بعد از ظهر من و سوهو و هانا و مینهو و اون تهیونگ بریم کافه بازی معروف این محل .ولی در حال حاضر من تنها بودم . هانا و سوهو رفته بودن بیرون ، میچا رفته بود با دوستای قدیمیش بیرون . پدر هم که با اقای کیم مسافرت ۳ روزه بودند .میرا و خانم چوی هم خرید بودند .بقیه خدمتکارا هم درحال جمع و جور کردن خونه بودند. حوصلم واقعا ب چخ رفته بود!
تصمیم گرفتم برم اتاقک مخفیم😈
حیاط عمارت بزرگه و قسمت پشتیش یه تیکه چوب مربعی شکل هست . هیچکس اونجا نمیره واگر هم بره نمیدونه اون یه در مخفیه ! چون من قفل براش گذاشتم و همه فک میکنن ی تیکه چوب بد بختع! سریع از خونه خارج شدم و وارد حیاط شدم . حواسم بود بادیگارد ها منو نبینن . بالاخره به در رسیدم . در رو باز کردم و وارد زیر زمین یا همون اتاقک مخفیم شدم . خودم اینجارو درست کرده یودم . خیلی از چیزهایی که مربوط به مامانم بود رو اینجا گذاشتم ! مثلا گردنبند قدیمی که نسل ب نسل توی خانم های خانواده چرخیده یا تابلو عکس خانوادگیم .یا عکس دونفره منو مامان . وکلی اسباب بازی های بچگیم .صندلی مادربزرگم که با سوهو تعمیرش کردم . اونجا پناهگاه من بود...
از عصبانیت دلم میخواد بزنم تو گوشش ولی جلوی خانواده نمیشد پس نفس عمیقی کشیدم و گفتم
+من برای شما که از هرچیزی ایراد میگیری اینجوری غذا درست نکردم برا خاله جون و میچا درست کردم . میتونستید نخورید! که پدر نگاهی بهم انداخت که خفه شدم( خوب کرد)
" تهیونگ "
واقعا دلم میخواد این دختره رو روزی ببرم زیر تریلی و لهش کنم . اه چقد رو مخه . جنبه انتقاد نداره. واقعا ازش متنفرم از همون دبیرستان باهاش کنار نیومدم. حوصلم داشت سر میرفت...
_ مامان بابا بیاین بریم جیمین و جونگکوک منتظرمن میخوایم بریم تولد دونگی ( کمبود اسم بد دردیه🙂💔) تو کلوب .
مامان ته : درسته ، خب ما دیگه رفع زحمت میکنیم ، دخترم یونه واقعا غذات محشر بود
+ ممنونم خاله جون
میچا : فردا بهت زنگ میزنم بیا با هانا و مینهو و سوهو بریم بیرون میخوام بچه ها رو ببینم
+ باشه
_______________________
یونا "
آخیششش بالخره رفت پسره چندش ( دوستان رو تربیتش کار میکنم🗿) تولد دونگی باید برم( ادا دراوردن)
اه معلومه چقد دختر بازه یروز دونگی یروز سولی...
پسره میمون ! خداوکیلی این دو دونگی چه چیزی تو این پسره الدنگ دیده که عاشقش شده . دختر هر*زه .
همینجور که توی افکار خودم بود با صدای پدرم به خودم اومدم
= یونا ! چرا اینطوری با پسر آقای کیم صحبت کردی؟!
+ بابا مگه ندیدی چقد بهم تیکه مینداخت انتظار نداشتید که ساکت شم!؟ اه من میرم بخوابم
سوهو:
یونا رفت تو اتاقش . بعد از رفتنش پدر گفت
= یعنی تصمیم درستی گرفتیم؟
× چه تصمیمی پدر؟
= هیچی!
پدر هم رفت و خوابید . فردا صبح پدر میخواست به یه مسافرت ۳ روزه بره . منم با هانا صبح قرار داشتم که صبحانه بریم بیرون . هانا گفت یونا هم بیاد اما یونا گفت نمیاد . میدونم چرا میخواد مزاحم ما نباشه ! خواهر خنگ مهربونم !
فردا صبح
" یونا "
با صدای ساعت گوشیم از خواب پا شدم . قرار بود بعد از ظهر من و سوهو و هانا و مینهو و اون تهیونگ بریم کافه بازی معروف این محل .ولی در حال حاضر من تنها بودم . هانا و سوهو رفته بودن بیرون ، میچا رفته بود با دوستای قدیمیش بیرون . پدر هم که با اقای کیم مسافرت ۳ روزه بودند .میرا و خانم چوی هم خرید بودند .بقیه خدمتکارا هم درحال جمع و جور کردن خونه بودند. حوصلم واقعا ب چخ رفته بود!
تصمیم گرفتم برم اتاقک مخفیم😈
حیاط عمارت بزرگه و قسمت پشتیش یه تیکه چوب مربعی شکل هست . هیچکس اونجا نمیره واگر هم بره نمیدونه اون یه در مخفیه ! چون من قفل براش گذاشتم و همه فک میکنن ی تیکه چوب بد بختع! سریع از خونه خارج شدم و وارد حیاط شدم . حواسم بود بادیگارد ها منو نبینن . بالاخره به در رسیدم . در رو باز کردم و وارد زیر زمین یا همون اتاقک مخفیم شدم . خودم اینجارو درست کرده یودم . خیلی از چیزهایی که مربوط به مامانم بود رو اینجا گذاشتم ! مثلا گردنبند قدیمی که نسل ب نسل توی خانم های خانواده چرخیده یا تابلو عکس خانوادگیم .یا عکس دونفره منو مامان . وکلی اسباب بازی های بچگیم .صندلی مادربزرگم که با سوهو تعمیرش کردم . اونجا پناهگاه من بود...
۴۶.۲k
۲۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.