پارت

#پارت_54

شامو خوردیم ، داشتم میرفتم به اتاقی که بهم داده بودن یهو پرهام جلومو گرف ....

+ میگما ارتام مطمئنی میخوای مبارزه کنی

- اره خب ، پرا انقدر نگرانی

+ یکم خیلی زیادی سخته

- از پسش بر میامو ساحلو مال خودم میکنم ، حالا برو میخوام بخوابم صب باید مبارزه کنم

+ باشه شبت بخیر

رفتم توی اتاقو دستمو گذاشتم رو چشامو خوابیدم ، صب پاشدمو اماده شدم برای مبارزه ایی که گفته بودن ، لباسامو پوشیدم ، خواستم از در اتاق برم بیرون که یهو در اتاقم زده شد ، درو باز کردم که ساحل اومد توی اتاقو روی تخت نشست ...

+ چطوری

- خوبم تو چی

+ منم خوبم ، چیه الا از دستم ناراحتی

- نع بابا چه ناراحتی

اومدو از پشت بغلم کرد ...

+ تو که راس میگییی ، گفتم خودم بگم چی کنی وگرنه بابا بزرگم پدرتو در میاورد ، جالا میبخشی بهمو ....

- ناراحت نبودم از دستت

گونمو بوسیدو بدون اینکه اجازه واکنش به من بده یه چشمک زدو از اتاق رف بیرون ،،، توی کف کاراش گیر کردم :))

رفتم پایین که دیدم ابلفظل ۵۰ تا قول تشن جلومن ، قول تشن نه هاااا قوللل تشنننن ، من بدن اماده ایی دارم ولی جلوشون واقعا جوجه بودم ...
اهورا اومد سمتمو گف ...

+ خب امادهیی پسر جون ، با هر ۵۰ نفر همزمان باید مبارزه کنی ، میری وسط اون رینگ و شروع به مبارزه میکنی ...‌
دیدگاه ها (۰)

#پارت_55پشمام ریختع بود ، با ۵۰ نفر همزمان ، اقا نانردیه ......

#پارت_56ارتامو بردیم بیمارستان ، دکتر معاینش کرد ، زخم پشتش ...

#پارت_53همونطور نگاشون میکردم که یه دفعه اهورا نگاهش جدی شدو...

#پارت_52ساعتای ۱۰ بود رسیدم به عمارت ، یه نموره دلشوره داشتم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط