عشق ویرانگر پارت ۴۰
تهیونگ کنارم خواب بود اروم بلند شدم تصمیمو گرفتم این زندگی بران مهم نیست اروم اومدم بیرون اتاق ما پایین بود تا من بتونم بدون کمک بیام بیرون اروم اروم تاتی تاتی رفتم بیرونرسیدم به حیاط ویلا با عصام دورو برم و چک میکردم و دست گرفتم به میله ها و رفتم بیرون برگشتم سمت عمارت و اروم
ببخشید ولی نمیتونم ادامه بدم
تند تند رفتم سمت ساحل کفشامو در اوردم و عصامو انداختم رفتم تو دریا هیچی نمیدیدم ولی موج با قدرت به تنم میخورد و این حس خوبی و بهم منتقل میکرد هیچ وقت نیمتونم اینجوری دووم بیارم نمیتونم اینجوری ادامه دادن دیونگی اب دیگه به گردنم میخورد با یه موج قوی دربا منو به سمت خودش کشوند موج ها بهم سیلی میزد که بعضی وقتا میگفتم کارم درسته ؟ولی الان جای پشیمونی نیست تقلا میکردم برای بیرون اومدن ولی نشد و بیخیال خودمو به دریا سپردم که بعد چند مین نفس قطع شد و دیگه چیزی ندیدم
ویو تهیونگ
ساعت ۵ بیدار شدم که با جای خالی ات مواجه شدم سریع بلند شدم و رفتم بیرون همه جارو گشتم نبود رفتم و همه بچه ها رو بیدار کردم رفتم بیرون نبود رفتم لب ساحل که با چیزی که زدم برای چند لحظه نفس کشیدن یادم رفت سریع رفتم تو دریا ولی پیداش نمیکردم اومدم بیرون تمام ساحل گشتم که یهو دیدم یه پسر دیدم رفتم جلو که دیدم داره با نگرانی به چیزی نگاه میکنه رفتم جلو که ات دیدم سریع رفتم و بغلش کردم و با ترس داد زدم
_ات ؟
رو به پسره داد زدم
_چرا اینجوری نگاه میکنی زنگ بزن به امبلانس
تو بغلم فشوردمش که امبلانس رسید دستگاه فقط یه خط صاف نشون میداد ولی من نمیخواستم قبول کنم رفتارام برام عجیب بود ولی بازم نمیخواستم باور کنم ات مرده که بعد از کلی تلاش ات برگشت ولی هنوز بیهوش رفتیم بیمارستان دوروز از اون ماجرا گذشت ولی هنوز بیهوش بود کارای ترخیصشو انجام دادم و بردمش عمارت خودم سئول الان دیگه نزدیک یک هفتس ولی هنوز چشماش بستس و این منو عذاب میده تو این چند روز درباره احساساتم فکر کردم مطمئن نبودم ولی فقط میدونستم اگه نباشه زندگی برام ارزشی نداره با دکترش حرف زدم گفت شاید بیناییش توی این شوک برگرده امیدوارم ات دوباره بتونه ببینه شب بود کنار ات بودم چند روز بود نخوابیده بودم و فقط پرستاری میکردم که با اصرار کوک منو برد توی اتاق و خوابوندم
ویو ات
چشمام باز کردم چشمام تار میدید ولی دیگه حداقل سیاه نبود نامفهوم بود ولی من دلم برای همین رنگا رنگی دنیا تنگ شده بود
°ات ؟خوبی ؟حالت خوبه
بهش نگاه کردم فقط تار میدیدمش
اوهوم خوبم
°هوففففف دختر میدونی چیکار کردی میدونی هممون چجوری زجر کشیدیم میدونی تهیونگ چند روز به خاطرت لب به اب و غذا نزد و همش ازت پرستاری میکرد میخواستی هممون و ول کنی اره ..
۱۹ لایک
۳۰ کامنت
ببخشید ولی نمیتونم ادامه بدم
تند تند رفتم سمت ساحل کفشامو در اوردم و عصامو انداختم رفتم تو دریا هیچی نمیدیدم ولی موج با قدرت به تنم میخورد و این حس خوبی و بهم منتقل میکرد هیچ وقت نیمتونم اینجوری دووم بیارم نمیتونم اینجوری ادامه دادن دیونگی اب دیگه به گردنم میخورد با یه موج قوی دربا منو به سمت خودش کشوند موج ها بهم سیلی میزد که بعضی وقتا میگفتم کارم درسته ؟ولی الان جای پشیمونی نیست تقلا میکردم برای بیرون اومدن ولی نشد و بیخیال خودمو به دریا سپردم که بعد چند مین نفس قطع شد و دیگه چیزی ندیدم
ویو تهیونگ
ساعت ۵ بیدار شدم که با جای خالی ات مواجه شدم سریع بلند شدم و رفتم بیرون همه جارو گشتم نبود رفتم و همه بچه ها رو بیدار کردم رفتم بیرون نبود رفتم لب ساحل که با چیزی که زدم برای چند لحظه نفس کشیدن یادم رفت سریع رفتم تو دریا ولی پیداش نمیکردم اومدم بیرون تمام ساحل گشتم که یهو دیدم یه پسر دیدم رفتم جلو که دیدم داره با نگرانی به چیزی نگاه میکنه رفتم جلو که ات دیدم سریع رفتم و بغلش کردم و با ترس داد زدم
_ات ؟
رو به پسره داد زدم
_چرا اینجوری نگاه میکنی زنگ بزن به امبلانس
تو بغلم فشوردمش که امبلانس رسید دستگاه فقط یه خط صاف نشون میداد ولی من نمیخواستم قبول کنم رفتارام برام عجیب بود ولی بازم نمیخواستم باور کنم ات مرده که بعد از کلی تلاش ات برگشت ولی هنوز بیهوش رفتیم بیمارستان دوروز از اون ماجرا گذشت ولی هنوز بیهوش بود کارای ترخیصشو انجام دادم و بردمش عمارت خودم سئول الان دیگه نزدیک یک هفتس ولی هنوز چشماش بستس و این منو عذاب میده تو این چند روز درباره احساساتم فکر کردم مطمئن نبودم ولی فقط میدونستم اگه نباشه زندگی برام ارزشی نداره با دکترش حرف زدم گفت شاید بیناییش توی این شوک برگرده امیدوارم ات دوباره بتونه ببینه شب بود کنار ات بودم چند روز بود نخوابیده بودم و فقط پرستاری میکردم که با اصرار کوک منو برد توی اتاق و خوابوندم
ویو ات
چشمام باز کردم چشمام تار میدید ولی دیگه حداقل سیاه نبود نامفهوم بود ولی من دلم برای همین رنگا رنگی دنیا تنگ شده بود
°ات ؟خوبی ؟حالت خوبه
بهش نگاه کردم فقط تار میدیدمش
اوهوم خوبم
°هوففففف دختر میدونی چیکار کردی میدونی هممون چجوری زجر کشیدیم میدونی تهیونگ چند روز به خاطرت لب به اب و غذا نزد و همش ازت پرستاری میکرد میخواستی هممون و ول کنی اره ..
۱۹ لایک
۳۰ کامنت
۸.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.