عشق ویرانگر
پارت۴۱
یه دونه زد تو پیشونیم که متوجه دردش نشدم چی تهیونگ نگرانم بوده طوری که غذا نمیخورده و پرستاری میکرده با صدای گرفته گفتم
الان کجاست
°خوابه
اهااا
چند ساعت گذشت و من دیدم بهتر میشد ولی نه خوب خوب بعد چند ساعت تصمیم گرفتم برم پایین بلند شدم میخواستم برم سمت در که در با شتاب باز شد و تهیونگ بدون هیچ حرفی اومد و منو بغل کرد دستش روی موهام بود و دست دیگش دور شونه هام حلقه زده بود موهام اروم ناز میکرد نفس عمیق میمشید از کارش تعجب مردم بغلش احساس ارامش میداد ولی نباید ادامه پیدا میکرد تقلا کردم که بیان بیرون که نزاشت و اروم در گوشم گفت
_هیسسس اروم باش
بعد ۱۰مین ولم کرد
_راستی میتونی ببینی منو میبینی حالت خوبه
خنده ملیحی زدم ولی زود جنعش کردم
اوهوم هم میبینم هم خوبم
سرشو تکون داد ازش فاصله گرفتم که دوباره بعد از چند لحظه زل زدن بهم فاصله رو طی کرد و خودشو رسوند بهم و دوباره بغلم کرد
_دیگه همچین کاری نکن
گیج سرمو تکون داد که یه دفعه جدی شد و رفت عقب و دستمو گرفت و بردم سمت تخت و نشوندم و خودش جلوم نشست و بهم زل زد دوباره بغلم کرد این داره چیکار میکنه درسته بهش یه حسای کم یا زیادی داشتم ولی اون غرور مسخره نمیزاشت جز سرد رفتار کردن کار دیگه ای بکنم
با چیزی که دم گوشم گفت نزدیک بود شاخ در بیارم
_دوست دارم
چی این ربات منو دوست داره نه بابا همش الکیه با تته پته گفتم
چیی؟
خنده صدا داری کرد
_عجیب بود ؟
عجیب شاخ دارم در میارم
تو بغلش فشوردم
_یعنی انقدر باهات بد بودم
راستش نمیشد حسمو بهش مخفی کنم ولی اون حرفای جیمین درباره تهیونگ اذیتم میکرد و وجدانم راضی نمیشد با همچین ادمی زندگی خوشی داشته باشم
اگه اون انداختنم به اون اتاقو فاکتور بگیریم نه زیاد
_فاکتور بگیری یعنی میشه؟
نه
_پس چرا میگی منم امیدوار میکنی
همینجوری اینجوری احساس بهتری میکنی ؟مگه نه؟
خندید_اره اره
ولی یهو جدی شد و با شک گفت
_یعنی الان تو هممم
فعلا جوابی نمیتونم بهت بدم
_چرا
چون چون
نمیتونستم در مورد جیمین حرف بزنم ولی میتونستم یه چیزی سرهم کنم شاید یه چیزی گفت که تونست قانعم کنم
چون شغل واقعیت و میدونم چیه میدونم داری چیکار میکنی
_چی ؟از کجا فهمیدی
از تو بغلش در اوردم و دستاشو گذاشت رو شونم
اتفاقی فهمیدم
_اتفاقی به جز جین کس دیگه ای نمیدونه که اونم عمرا بگه
اتفاقی شنیدم خودت داشتی حرف میزدی
یکم عصبی شد
_یواشکی حرفای منو گوش میکردی؟
نه نه فقط شنیدم
ترسیده بودم چند ثانیه جدی و عصبی نگام کرد ولی بعد زد زیر خنده و دوباره سرمو گرفت و بغل کرد
_اشکال نداره باید تو همه زندگیمو بدونی
یعنی اشکال نداره
_نه
حالا چرا همچین کاری میکنی
_....
هرچقدر حمایت کنین رمان خوشگل تر میشه😉🙂
یه دونه زد تو پیشونیم که متوجه دردش نشدم چی تهیونگ نگرانم بوده طوری که غذا نمیخورده و پرستاری میکرده با صدای گرفته گفتم
الان کجاست
°خوابه
اهااا
چند ساعت گذشت و من دیدم بهتر میشد ولی نه خوب خوب بعد چند ساعت تصمیم گرفتم برم پایین بلند شدم میخواستم برم سمت در که در با شتاب باز شد و تهیونگ بدون هیچ حرفی اومد و منو بغل کرد دستش روی موهام بود و دست دیگش دور شونه هام حلقه زده بود موهام اروم ناز میکرد نفس عمیق میمشید از کارش تعجب مردم بغلش احساس ارامش میداد ولی نباید ادامه پیدا میکرد تقلا کردم که بیان بیرون که نزاشت و اروم در گوشم گفت
_هیسسس اروم باش
بعد ۱۰مین ولم کرد
_راستی میتونی ببینی منو میبینی حالت خوبه
خنده ملیحی زدم ولی زود جنعش کردم
اوهوم هم میبینم هم خوبم
سرشو تکون داد ازش فاصله گرفتم که دوباره بعد از چند لحظه زل زدن بهم فاصله رو طی کرد و خودشو رسوند بهم و دوباره بغلم کرد
_دیگه همچین کاری نکن
گیج سرمو تکون داد که یه دفعه جدی شد و رفت عقب و دستمو گرفت و بردم سمت تخت و نشوندم و خودش جلوم نشست و بهم زل زد دوباره بغلم کرد این داره چیکار میکنه درسته بهش یه حسای کم یا زیادی داشتم ولی اون غرور مسخره نمیزاشت جز سرد رفتار کردن کار دیگه ای بکنم
با چیزی که دم گوشم گفت نزدیک بود شاخ در بیارم
_دوست دارم
چی این ربات منو دوست داره نه بابا همش الکیه با تته پته گفتم
چیی؟
خنده صدا داری کرد
_عجیب بود ؟
عجیب شاخ دارم در میارم
تو بغلش فشوردم
_یعنی انقدر باهات بد بودم
راستش نمیشد حسمو بهش مخفی کنم ولی اون حرفای جیمین درباره تهیونگ اذیتم میکرد و وجدانم راضی نمیشد با همچین ادمی زندگی خوشی داشته باشم
اگه اون انداختنم به اون اتاقو فاکتور بگیریم نه زیاد
_فاکتور بگیری یعنی میشه؟
نه
_پس چرا میگی منم امیدوار میکنی
همینجوری اینجوری احساس بهتری میکنی ؟مگه نه؟
خندید_اره اره
ولی یهو جدی شد و با شک گفت
_یعنی الان تو هممم
فعلا جوابی نمیتونم بهت بدم
_چرا
چون چون
نمیتونستم در مورد جیمین حرف بزنم ولی میتونستم یه چیزی سرهم کنم شاید یه چیزی گفت که تونست قانعم کنم
چون شغل واقعیت و میدونم چیه میدونم داری چیکار میکنی
_چی ؟از کجا فهمیدی
از تو بغلش در اوردم و دستاشو گذاشت رو شونم
اتفاقی فهمیدم
_اتفاقی به جز جین کس دیگه ای نمیدونه که اونم عمرا بگه
اتفاقی شنیدم خودت داشتی حرف میزدی
یکم عصبی شد
_یواشکی حرفای منو گوش میکردی؟
نه نه فقط شنیدم
ترسیده بودم چند ثانیه جدی و عصبی نگام کرد ولی بعد زد زیر خنده و دوباره سرمو گرفت و بغل کرد
_اشکال نداره باید تو همه زندگیمو بدونی
یعنی اشکال نداره
_نه
حالا چرا همچین کاری میکنی
_....
هرچقدر حمایت کنین رمان خوشگل تر میشه😉🙂
۷.۷k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.