عشق ویرانگر پارت۴۲
_نمیتونم بگم یکم صبر کن ولی بهم اعتماد داشته باش من هیچ کار غلطی نکردم
یعنی چی
_یعنی همین یعنی من هیچ کار اشتباهی نکردم فقط به زمان نیاز دارم میتونی این کار برام بکنی؟
یه حسی میگفت بهش اعتماد کن یعنی من از اولشم بهش اعتماد داشتم ولی وقتی جیمین اینجوری گفت بدبین شدم حالا که خودش میگه یعنی مسئله ای نیست خوشحال گفتم
اوهوم ولی زمانش زیاد نیست
_یعنی چقدر
اومممم یه ماه ؟
_عالیییه
خندیدم تصمیم گرفتم بهش بگم وقتی اون غرورشو زد کنار و بهم گفت منم باید همین کار بکنم ولی خجالت یکم دست و بالم و بسته بود اروم دم گوشش گفتم
دوست دارم
و بدوبدو رفتم بیرون چشمام بهتر شده بود ولی بازم تار میدید صداش میومد که داشت بلند بلند میخندید و صدام میکرد سریع رفتم تو یه اتاقی نگاه نکردم فقط سریع رفتم تو به در تکیه دادم نفس عمیقی کشیدم و چشمام باز کردم که دیدم کوک گنگ داره نگام میکنه لبخند ضایعی زدم کوک گردنشو کج کرد و شکه گفت
°سلام
خندیدم سلام
°در زدن بلد نیستی
حالا چیکار منم
عااااا اینجا اتاق تو فکر کردم اتاق منه ببخشید
مشکوک گفت°چی
اخه میدونی چند وقته بیهوش بودم یکم مغزم جابه جا شده
اخخخخ چی گفتم بلند زد زیر خنده
°اونکه تا قبل از بهیوشی هم جابه جا بود
اخم کردم نخیر الانم جابه جا نیست خوبه خوبه اثرات یک هفته بیهوشیه
°اهااااا
اومد دستمو گرفت و کشید بیرون دیدم داره میبره تو اتاق تهیونگ
نه نه ببخشید کوک ولم کننن
ولم نکرد که در و باز کرد و منو انداخت که رفتم تو بغل تهیونگ
°بگیر زنتو و نصف شب مخش جابه جا شده داره هذیون میگه بعدا پیش یه روانپزشک ببرش
تهیونک سریع کتاب رو میز و برداشت و سمتش پرت کرد که کوک رفت بیرون و خورد به در خندم گرفت و میخندیدم بعد چند لحظه با نگاهای تهیونگ به خودم اومدم خواستم بیام بیرون که
_جات خوبه که
نخیر ولم کن
_نمیخوام
تو غلططططط...
که با نگاه های شاکی تهیونگ حرفمو خوردم
_تو غلطط چییی؟
هیچی
لبخند ملیحی زدم و برای خلاصی از این وضع
اخخخخ
سریع از بغلش در اوردم و نگران بهم نگاه کرد
_چی شد
سریع بلند شدم و رفتم سمت در
هیچی
لبخندی زدم و رفتم بیرون سریع رفتم سمت پله ها تا خواستم پام. بزارم روی پله اول دستم کشیده شد و برگشتم که یهو رفتم رو هوا تهیونگ بود با تعجب بهش نگاه کردم
_خوابت پمیاد تو
یک هفته خواب بودم بس نیست
_اهاااا
نگاه های شیطونش بهم نگرانم میکرد رفت تو اتاق که تازه متوجه شدم و خودمو زدم به اون راه
اخخخخ چقدر خوابم میاد
گذاشتم رو تخت سریع پتو رو کشیدم رو خودمو و چشمام بستم
_توکه گفتی یک هفته خواب بودم
الانم میگم ولی الان که فکر میکنم خوابم میاد شب بخیر
خنده صدا داری کرد و دراز کشید کنارم و منو محکم بغل کرد اقای محترم من عروسک که نیستم ادمم
یعنی چی
_یعنی همین یعنی من هیچ کار اشتباهی نکردم فقط به زمان نیاز دارم میتونی این کار برام بکنی؟
یه حسی میگفت بهش اعتماد کن یعنی من از اولشم بهش اعتماد داشتم ولی وقتی جیمین اینجوری گفت بدبین شدم حالا که خودش میگه یعنی مسئله ای نیست خوشحال گفتم
اوهوم ولی زمانش زیاد نیست
_یعنی چقدر
اومممم یه ماه ؟
_عالیییه
خندیدم تصمیم گرفتم بهش بگم وقتی اون غرورشو زد کنار و بهم گفت منم باید همین کار بکنم ولی خجالت یکم دست و بالم و بسته بود اروم دم گوشش گفتم
دوست دارم
و بدوبدو رفتم بیرون چشمام بهتر شده بود ولی بازم تار میدید صداش میومد که داشت بلند بلند میخندید و صدام میکرد سریع رفتم تو یه اتاقی نگاه نکردم فقط سریع رفتم تو به در تکیه دادم نفس عمیقی کشیدم و چشمام باز کردم که دیدم کوک گنگ داره نگام میکنه لبخند ضایعی زدم کوک گردنشو کج کرد و شکه گفت
°سلام
خندیدم سلام
°در زدن بلد نیستی
حالا چیکار منم
عااااا اینجا اتاق تو فکر کردم اتاق منه ببخشید
مشکوک گفت°چی
اخه میدونی چند وقته بیهوش بودم یکم مغزم جابه جا شده
اخخخخ چی گفتم بلند زد زیر خنده
°اونکه تا قبل از بهیوشی هم جابه جا بود
اخم کردم نخیر الانم جابه جا نیست خوبه خوبه اثرات یک هفته بیهوشیه
°اهااااا
اومد دستمو گرفت و کشید بیرون دیدم داره میبره تو اتاق تهیونگ
نه نه ببخشید کوک ولم کننن
ولم نکرد که در و باز کرد و منو انداخت که رفتم تو بغل تهیونگ
°بگیر زنتو و نصف شب مخش جابه جا شده داره هذیون میگه بعدا پیش یه روانپزشک ببرش
تهیونک سریع کتاب رو میز و برداشت و سمتش پرت کرد که کوک رفت بیرون و خورد به در خندم گرفت و میخندیدم بعد چند لحظه با نگاهای تهیونگ به خودم اومدم خواستم بیام بیرون که
_جات خوبه که
نخیر ولم کن
_نمیخوام
تو غلططططط...
که با نگاه های شاکی تهیونگ حرفمو خوردم
_تو غلطط چییی؟
هیچی
لبخند ملیحی زدم و برای خلاصی از این وضع
اخخخخ
سریع از بغلش در اوردم و نگران بهم نگاه کرد
_چی شد
سریع بلند شدم و رفتم سمت در
هیچی
لبخندی زدم و رفتم بیرون سریع رفتم سمت پله ها تا خواستم پام. بزارم روی پله اول دستم کشیده شد و برگشتم که یهو رفتم رو هوا تهیونگ بود با تعجب بهش نگاه کردم
_خوابت پمیاد تو
یک هفته خواب بودم بس نیست
_اهاااا
نگاه های شیطونش بهم نگرانم میکرد رفت تو اتاق که تازه متوجه شدم و خودمو زدم به اون راه
اخخخخ چقدر خوابم میاد
گذاشتم رو تخت سریع پتو رو کشیدم رو خودمو و چشمام بستم
_توکه گفتی یک هفته خواب بودم
الانم میگم ولی الان که فکر میکنم خوابم میاد شب بخیر
خنده صدا داری کرد و دراز کشید کنارم و منو محکم بغل کرد اقای محترم من عروسک که نیستم ادمم
۸.۱k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.