سرنوشت سوخته ۳۰
پاورچین پاورچین داشتم حرکت میکردم و هنوز جئون نیامده بود رفتم و رفتم و از عمارت خارج شدم عمارتی که تا الان اونجا بودم اون عمارت قبل جئون نبود که با پدر و مادرش بودمعلوم بود که این یه عمارت جداس و مکانش هم فرق داشت موقع اومدنم به این عمارت محافظات جئون چشمم روو با پارچه سیاه بسته بود بنابراین الان مسیرم رو تشخیص نمیدم و تنها چیزی که میدونم این هست که در جنگلی هستم که پر از زوزه گرگ های درندس بله گرگ وقتی داشتم از دست گرگ های جنگل فرار میکردم گرگ هایی که با چنگالاشون به پشت بدنم چنگ عمیقی زده بودن از خون پشتم که به زمینریخته بود ردی به جا گذاشته بودم و همین گرگ های جنگل رو به خودم نزدیک میکرد شاید زندگی من داره امشب تموم میشهدر همین خیال بودم و خودم رو تسلیم شب کردم که به یه کلبه کوچولو بود ولی چشم هام سیاهی رفت درست مثل سیاهی شب و جلو در کلبه بیهوش شدم صبحمونا: چشمام رو باز کردم و یه پیر زن خیلی مهربون بالا سر خودم دیدم پیر زن:دخترم حالت خوبهمونا: اییی یک سرم درد میکنه پیر زن: بزار کمکت کنم تا بلند سوپ رو بخوریمونا: ممنونم بابت کمکتون پیرزن: نه چه عیبی داره تو هم مثل دختر نداشتم(غمی توی صورتش شکل گرفت)مونا: ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم پیر زن: عیبی ندارهپیر زن: اسمت چیه دخترممونا: مونا هستمپیر زن: چرا توی جنگل بودیمونا:(اینکه جئون مافیا بود رو نگفتم ولی بقیش رو چرا مجبور بودم بگم تا بهم اعتماد داشته باشه)پیر زن: متاسفممونا: این دیگه سرنوشتم هست پیر زن: تو دختر خیلی قوی هستی خیلی این روحیه بهت کمک میکنهمونا:(لبخند غمیگن)ببخشید اگه من بخوام برم شهر باید چی کار کنمپیر زن:یه اقا هست که چند وقت یه بار محصولات کشاورزی منو میبره شهر اگه خواستی بری شهر باید با اون بری .....ولی اای کاش پیش من باشی هم من از تنهایی در میام و کمکم میکنی تو کارا هم واسه خودت درامدی داریمونا: ممنونم شاید خودم اینجا نباشم ولی احتمالا خواهرم رو بیارم اینجا(چی توی فکر مونا میگذره) توجه : همچنان داستان زندگی مونا وجئون هست که بخشی از داستان سرنوشت سوخته هستش
- ۳.۲k
- ۰۲ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط