سرنوشت سوخته۲۸
چهار ماه بعد
مونا(چهار ماه گذشتهبود و جئون رو ندیده بود و خونه مون رو عوض کردیم که دیگه دنبالم نیاد زندگی میکردم با خواهرم و شغلم هم بعد نبود یه خیاط حرفه ایی شدمو یورا هم همین طور تا یه روز جئون رو دیدم خودم زدم نشناخته و ازش رد شدم و اون منو دیده بود)
جئون:(هوا سرد بود توی داشتم راه میرفتم که چهره اشنا رو دیدم ......مونا بود از سرما دماغش قرمز شده بود ولی لباس خیلی قشنگی پوشیده بود دقیقا مثل همیشه ولی اون روش رو از من برگردوند و فرار کرد منم دنبالش بودم ...دلم واسه بغلش تنگ شده بود و همین طور دلیل جداییش ازم)
جئون:(درحال دویدن)ممممموناااااااا صبر کن .......مونا ...مونا
مونا:داشتم از دستش فرار میکردم ولی یهو پام پیچ خورد و با سر افتادم
جئون: مونا حالت خوبه ببینمت
مونا: به شما ربطی نداره اقا محترم
جئون: چی چه میگی؟مونا منم جئون
مونا:دست از سرم بردار ولم کن برو پی زندگی خودت
جئون :(از رفتار سرد مونا حالم بدتر شد نمیدونستم پای یه پسر دیگه در میونه یا پایه تهدیدات پدرم .....مونا مقاومت میکرد .........به چند تا از بادیگار ها گفتم که مونا رو با خودشون ببرن)
مونا: ولم کنید ..ولم کننن....جئون دیوانه شدی ... داری منو میدوزدی؟؟
جئون ....(بدونه توجه به حرفش سوار جلو ماشین شد)
(مونا و جئون در مسیر با هم صحبت نکردن تا زمانی که رسید به یک مکانی تاریک که هیچ کس به جز جئون و مونا و
یکی از راننده ها که جئون گفته بود شب رو توی حیات پشتی باشه و وارد این عمارت نشه )
اون شب شب بدی برای مونا بود شبی که جئون با بیرحم ترین حالت ممکن با اون رفتار میکرد شبی بود که تمام بد.ن مونا درد میکرد
و وارد یک دنیای دیگه شده بود دنیا ایی که دیگه اون دختر خلاق که با یک تیکه چوب یک مجسم زیبا میساخت تبدیل به یه انسان با کلی درد در بدن و درد در روح و جسم و افکارش
مونا(چهار ماه گذشتهبود و جئون رو ندیده بود و خونه مون رو عوض کردیم که دیگه دنبالم نیاد زندگی میکردم با خواهرم و شغلم هم بعد نبود یه خیاط حرفه ایی شدمو یورا هم همین طور تا یه روز جئون رو دیدم خودم زدم نشناخته و ازش رد شدم و اون منو دیده بود)
جئون:(هوا سرد بود توی داشتم راه میرفتم که چهره اشنا رو دیدم ......مونا بود از سرما دماغش قرمز شده بود ولی لباس خیلی قشنگی پوشیده بود دقیقا مثل همیشه ولی اون روش رو از من برگردوند و فرار کرد منم دنبالش بودم ...دلم واسه بغلش تنگ شده بود و همین طور دلیل جداییش ازم)
جئون:(درحال دویدن)ممممموناااااااا صبر کن .......مونا ...مونا
مونا:داشتم از دستش فرار میکردم ولی یهو پام پیچ خورد و با سر افتادم
جئون: مونا حالت خوبه ببینمت
مونا: به شما ربطی نداره اقا محترم
جئون: چی چه میگی؟مونا منم جئون
مونا:دست از سرم بردار ولم کن برو پی زندگی خودت
جئون :(از رفتار سرد مونا حالم بدتر شد نمیدونستم پای یه پسر دیگه در میونه یا پایه تهدیدات پدرم .....مونا مقاومت میکرد .........به چند تا از بادیگار ها گفتم که مونا رو با خودشون ببرن)
مونا: ولم کنید ..ولم کننن....جئون دیوانه شدی ... داری منو میدوزدی؟؟
جئون ....(بدونه توجه به حرفش سوار جلو ماشین شد)
(مونا و جئون در مسیر با هم صحبت نکردن تا زمانی که رسید به یک مکانی تاریک که هیچ کس به جز جئون و مونا و
یکی از راننده ها که جئون گفته بود شب رو توی حیات پشتی باشه و وارد این عمارت نشه )
اون شب شب بدی برای مونا بود شبی که جئون با بیرحم ترین حالت ممکن با اون رفتار میکرد شبی بود که تمام بد.ن مونا درد میکرد
و وارد یک دنیای دیگه شده بود دنیا ایی که دیگه اون دختر خلاق که با یک تیکه چوب یک مجسم زیبا میساخت تبدیل به یه انسان با کلی درد در بدن و درد در روح و جسم و افکارش
- ۴.۸k
- ۳۱ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط