p8/آخر
p8/آخر
با جیمین تماس گرفت..:اگه میخوای دوباره زنتو ببینی همین الان بیا بالا پشتبوم..و،رنه از اینجا پرتش میکنم پایین..انتحاب با خودت آقای پارک جیمین.
وحشت کرد..جملاتش مدام تو سرش تکرار میشد..
چیم:یا کوک...برو پلیسا رو خبر کن...بگو احتمال داره کسی از اون بالا بیوفته.. عجله کن
کوک:چیشده؟
ناخواسته داد زد:عجله کن
و به سمت آسانسور دوید...چند دقیقه گذشت اما خبری از آسانسور نبود..تصمیم گرفت از پله ها بره..با عجله ۴ طبقه رو طی کرد که رسید به پشت بوم..از در ورودی وارد شد..باد گرمی به صورتش خورد...که چیزی رو دید...
اون پسر از گردن ات گرفته بود و از اونجا گرفته بودش...طور ی ه اگه گردنشو ول میکرد ات سقوط میکرد..
چیم:یایایایایا...صبر کن..اینکارا برای چیه؟
_:مشخص نیست؟میخوام بکشمش...کارای زیادی کردم که خودشو بکشه..اما نشد..پس خودم میکشمش..
چیم:چراااااااا؟(داد)
_:نمیتونی بفهمی؟من دوست دارم لعنتی...(اوه شت این چیه من دارم مینویسم؟)
ولی تو اینو دوست داری...اما باید برای من بشی..
ات:پس..همه...اونا..زیر..سر تو بود؟(در حال خفه شدن)
_:آره.. من عشقتو کشتم...من دوستتو کشتم..و همینطور من داشتم جونگکوک رو میکشتم..اما اون عوضی جون سالم به در برد..همه اینکارو کردم تا بالاخره خودت خودتو بکشی...اما نکردی..هر سری خوشحال تر بر میگشتی...لین اذیتم میکرد...پس خودم میکشمت..
_:(و به جیمین): و تو...دیگه مهم نیست..،فقط باید اینو بکشم.. حتی اگه ازم متنفر بشیم مهم نیست..دیگه واسم مهم نیستی..چون اینو دوست داری..
بهتر نیست باهاش خدافظی کنی؟
چیم:صبر کن صبر کن..خواهش میکنم هقق..لطفا نکن..میتونیم مسالمت آمیز حلش کنیم..خواهش میکنم کاری بهش نداشته باش خب؟هرچی تو بگی اصلا ولی بیخیال ات..
_:دیگه دیره..
گردن ات رو ول کرد و خودش رو هم انداخت پایین..
جیمین دوید تا بلکه دیر نشده باشه و بتونه دست ات رو بگیره..دیر شده بود..اما نمیتونست همینطور نابود شدن عشقش رو هم ببینه...خودش انداخت پایین و به ات رسید..محکم بغلش کرد جوری که اگه زمین خورد اتفاقی براش نیوفته..ات متوجه شد:یااا چیکار میکنی؟
جیمین حرف گوش کن نبود..دستشو زیر سر جیمین گذاشت و...افتادن زمین..
با جیمین تماس گرفت..:اگه میخوای دوباره زنتو ببینی همین الان بیا بالا پشتبوم..و،رنه از اینجا پرتش میکنم پایین..انتحاب با خودت آقای پارک جیمین.
وحشت کرد..جملاتش مدام تو سرش تکرار میشد..
چیم:یا کوک...برو پلیسا رو خبر کن...بگو احتمال داره کسی از اون بالا بیوفته.. عجله کن
کوک:چیشده؟
ناخواسته داد زد:عجله کن
و به سمت آسانسور دوید...چند دقیقه گذشت اما خبری از آسانسور نبود..تصمیم گرفت از پله ها بره..با عجله ۴ طبقه رو طی کرد که رسید به پشت بوم..از در ورودی وارد شد..باد گرمی به صورتش خورد...که چیزی رو دید...
اون پسر از گردن ات گرفته بود و از اونجا گرفته بودش...طور ی ه اگه گردنشو ول میکرد ات سقوط میکرد..
چیم:یایایایایا...صبر کن..اینکارا برای چیه؟
_:مشخص نیست؟میخوام بکشمش...کارای زیادی کردم که خودشو بکشه..اما نشد..پس خودم میکشمش..
چیم:چراااااااا؟(داد)
_:نمیتونی بفهمی؟من دوست دارم لعنتی...(اوه شت این چیه من دارم مینویسم؟)
ولی تو اینو دوست داری...اما باید برای من بشی..
ات:پس..همه...اونا..زیر..سر تو بود؟(در حال خفه شدن)
_:آره.. من عشقتو کشتم...من دوستتو کشتم..و همینطور من داشتم جونگکوک رو میکشتم..اما اون عوضی جون سالم به در برد..همه اینکارو کردم تا بالاخره خودت خودتو بکشی...اما نکردی..هر سری خوشحال تر بر میگشتی...لین اذیتم میکرد...پس خودم میکشمت..
_:(و به جیمین): و تو...دیگه مهم نیست..،فقط باید اینو بکشم.. حتی اگه ازم متنفر بشیم مهم نیست..دیگه واسم مهم نیستی..چون اینو دوست داری..
بهتر نیست باهاش خدافظی کنی؟
چیم:صبر کن صبر کن..خواهش میکنم هقق..لطفا نکن..میتونیم مسالمت آمیز حلش کنیم..خواهش میکنم کاری بهش نداشته باش خب؟هرچی تو بگی اصلا ولی بیخیال ات..
_:دیگه دیره..
گردن ات رو ول کرد و خودش رو هم انداخت پایین..
جیمین دوید تا بلکه دیر نشده باشه و بتونه دست ات رو بگیره..دیر شده بود..اما نمیتونست همینطور نابود شدن عشقش رو هم ببینه...خودش انداخت پایین و به ات رسید..محکم بغلش کرد جوری که اگه زمین خورد اتفاقی براش نیوفته..ات متوجه شد:یااا چیکار میکنی؟
جیمین حرف گوش کن نبود..دستشو زیر سر جیمین گذاشت و...افتادن زمین..
۳.۷k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.