Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁹⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
خب راستش ندیدم. خیلی وقته خودمو توی آینه ندیدم. نمیدونم از کِی، شاید بعد از مرگ جین و عذابش هر رو منو به هم میریخت.
دستم رو کشید به دنبال خودش برد.
مقابل آینه قدی کنار در هال ایستاد و منو به جلوی خودش نگه داشت تا توی اینه نگاه کنم.
دستاش روی شونه هام بودن و با لبخند شیطانی که به لب داشت از اجزای صورتم تعریف کرد.
عمه ا/ت: به چشمات نگاه کن، عین یه اینه صافِ
انگشتش رو روی چشم چپم کشید.
عمه ا/ت: درشتن، شفافن، رنگشون قشنگه و وقتی که گریه میکنی بیشتر به چشم میان.
به دماغم دست زد و شیطنت گفت:
عمه ا/ت: یه بینی زیبا و قلمی از خودم به ارث بردی، تو همه زیبایی ها رو داری اونم واقعی بدون هیچ عملی،پوستتم سفیده مثل برف. تو حتی یه خالم تو صورتت نداری تا لک بندازه رو قشنگیت.
از توی آینه نگاهش کردم.
من تقریبا زیبایمو از عمه ام به ارث برده بودم ولی به چه دردم میخورد وقتی مردای عیاشی مثل تهیونگ رو دنبالم میکشید.
شونه هام رو به طرف خودش برگردوند و نگاه کلی به صورتم انداخت و توی چشمام با تأکید گفت:
عمه ا/ت: با این زیبایی میتونی هر مردی رو به زانو در بیاری. شوگا یا هر کی. پس به آیندت فکر کن.
اصلا دوست نداشتم عمه راجبع منو شوگا اینجوری فکر کنه حتی اگه نظرش این باشه از نظر خودم همچین چیزی امکان پذیر نیست.
منی که تمام گذشته ی زشتم رو برای شوگا تعریف کردم هیچ وقت آدمِ خوبی برای زندگیش به حساب نمیام.
گوشیم زنگ خورد.
از عمه فاصله گرفتم و رفتم که جواب بدم.
با دیدنِ شماره تهیونگ روی گوشیم نفسم بند اومد.
تا زمانِ قطع شدنِ تماسش به صفحه زل زدم و همین که خواستم گوشی رو بزارم دوباره روی میز صدای هشدار پیامش رو شنیدم.
پیام داده بود:
" تهیونگ: پس اینجوریه....؟ دلت بازی کردن میخواد؟! "
خودشم فهمیده دیگه مثل سابق نیستم و دنبال راهی ام تا از چنگش فرار کنم.
این بار هم به پیامش اهمیت ندادم شوگا گفته بود نباید دیگه از تهدید هاش بترسم وگرنه نمیتونم هیچ وقت خودمو از دستش نجات بدم.
تا خواستم دوباره گوشیم رو بزارم روی میز که صدای زنگش بلند شد.
اینبار مامانم بود که زنگ میزد. و با دیدن شماره اش لبخند پهنی روی لبم نشست....
☆☆☆
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده پیجش و پست کردم
ₚₐᵣₜ⁹⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
خب راستش ندیدم. خیلی وقته خودمو توی آینه ندیدم. نمیدونم از کِی، شاید بعد از مرگ جین و عذابش هر رو منو به هم میریخت.
دستم رو کشید به دنبال خودش برد.
مقابل آینه قدی کنار در هال ایستاد و منو به جلوی خودش نگه داشت تا توی اینه نگاه کنم.
دستاش روی شونه هام بودن و با لبخند شیطانی که به لب داشت از اجزای صورتم تعریف کرد.
عمه ا/ت: به چشمات نگاه کن، عین یه اینه صافِ
انگشتش رو روی چشم چپم کشید.
عمه ا/ت: درشتن، شفافن، رنگشون قشنگه و وقتی که گریه میکنی بیشتر به چشم میان.
به دماغم دست زد و شیطنت گفت:
عمه ا/ت: یه بینی زیبا و قلمی از خودم به ارث بردی، تو همه زیبایی ها رو داری اونم واقعی بدون هیچ عملی،پوستتم سفیده مثل برف. تو حتی یه خالم تو صورتت نداری تا لک بندازه رو قشنگیت.
از توی آینه نگاهش کردم.
من تقریبا زیبایمو از عمه ام به ارث برده بودم ولی به چه دردم میخورد وقتی مردای عیاشی مثل تهیونگ رو دنبالم میکشید.
شونه هام رو به طرف خودش برگردوند و نگاه کلی به صورتم انداخت و توی چشمام با تأکید گفت:
عمه ا/ت: با این زیبایی میتونی هر مردی رو به زانو در بیاری. شوگا یا هر کی. پس به آیندت فکر کن.
اصلا دوست نداشتم عمه راجبع منو شوگا اینجوری فکر کنه حتی اگه نظرش این باشه از نظر خودم همچین چیزی امکان پذیر نیست.
منی که تمام گذشته ی زشتم رو برای شوگا تعریف کردم هیچ وقت آدمِ خوبی برای زندگیش به حساب نمیام.
گوشیم زنگ خورد.
از عمه فاصله گرفتم و رفتم که جواب بدم.
با دیدنِ شماره تهیونگ روی گوشیم نفسم بند اومد.
تا زمانِ قطع شدنِ تماسش به صفحه زل زدم و همین که خواستم گوشی رو بزارم دوباره روی میز صدای هشدار پیامش رو شنیدم.
پیام داده بود:
" تهیونگ: پس اینجوریه....؟ دلت بازی کردن میخواد؟! "
خودشم فهمیده دیگه مثل سابق نیستم و دنبال راهی ام تا از چنگش فرار کنم.
این بار هم به پیامش اهمیت ندادم شوگا گفته بود نباید دیگه از تهدید هاش بترسم وگرنه نمیتونم هیچ وقت خودمو از دستش نجات بدم.
تا خواستم دوباره گوشیم رو بزارم روی میز که صدای زنگش بلند شد.
اینبار مامانم بود که زنگ میزد. و با دیدن شماره اش لبخند پهنی روی لبم نشست....
☆☆☆
شرایط:۵۰لایک
فالو کردن نویسنده پیجش و پست کردم
۷.۶k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.