Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁹⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
☆☆☆
تو پیاده رو قدم میزدم که ماشینی کنارم ترمز کرد
تهیونگ: داری کجا میری؟!.
ا/ت: دارم میرم خونه.
تهیونگ: سوار شو من میرسونمت.
ا/ت: خودم پا دارم زیاد از خونه دور نيستم میرم.
تهیونگ: رو مخ من راه نرو ا/ت گفتم که خودم میبرمت سوار شو تا به زور سوارت نکردم.
به اطراف نگاه کردم همه جا خلوت بود اگه مخالفت میکردم به حرفش عملی میکرد
به ناچار مجبور شدم سوار بشم.
ماشین رو به حرکت درآوردم و مسیر رو در پیش گرفت. کمی که پیش تر رفت سکوت بینمون رو شکست.
تهیونگ: مگه قرار نبود نری خونه اون مرتیکه؟!.
میدونستم فهمیده برگشتم سرکارم و دیر یا زود بحثش رو میش میکشید. حتی منتظر سروصدا هاش هم بودم.
حرفای شوگا به یکباره توی ذهنم اومدن. گفته بود مقابلش وایستم.
پس به سمتش برگشتم و گفتم:
ا/ت: اختیار کارم و زندگیم دستِ تو نیست که برام تصمیم بگیری کجا برم، کجا نرم.
نگاهم نکرد. فقط نیشخندی زد وگفت:
تهیونگ: سر به هوا شدی ا/ت، قبلا موش بودی حالا شدی روباه، میخوای با شیر در بیفتی؟!.
نگاهم کرد و با پوزخند ابرو بالا انداخت:
تهیونگ: آره؟ میخوای مثل روباه با مکاری پیش بری؟!.
انگار هردومون مقابل هم یه نقش داریم. همون طور که من از اون میترسم اونم از من و اطرافیانم میترسه که سعی داره نزدیک هیچ کس نشم.
ا/ت: ازم میترسی؟!.
خندید:
تهیونگ: ترس؟چرا؟ چیزایی که لازمه تو دستمن ،چرا باید بترسم؟!.
اشاره کرد بود به اون فیلم و عکسام. نباید الان باهاش بحث میکردم. حالم خوب نبود،عصبی بودم،ناراحت بودم. دلم میخواست تمام این فشار ها رو با بحث و جیغ و سروصدا بیرون بريزم. اما نه جونشو داشتم و نه حوصله اش رو....
دوباره نگاهم رو گرفتم و برگشتم به طرف خیابون.
سکوتم رو نتونست تحمل کنه چون دوباره تکرار کرد:
تهیونگ؛ نگفتی، چرا از حرفم سر پیچی کردی؟!.
ا/ت: چون حرفت برام ارزشی نداشت.
چنگ زد به بازوم و منو به طرف خودش کشید.
نگاهش هم به خیابون بود و هم به من. کنترلش اما روی ماشین ماهرانه بود.
محکم گفت:
تهیونگ: یه بار دیگه جواب سر بالا بدی میزنم تو دهنت....یعنی چی حرفام ارزشی نداشتن؟من نمیخوام تو خونه ی اون عوضی کار کنی، نمیخوام کسی که.....
با عصبانیت میون حرفش پریدم:
ا/ت: به تو چه ها؟ به تو چه ربطی داره؟ اینا بس نیست که همه زندگیمو به کثیفی کشیدی؟بس نیست که ازم یه بیمار ساختی؟بس نیست که به خاک سیاه نشوندیم، حتی حق ندارم جایی که خودم دوست دارم زندگی کنم؟!.
ₚₐᵣₜ⁹⁸
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
☆☆☆
تو پیاده رو قدم میزدم که ماشینی کنارم ترمز کرد
تهیونگ: داری کجا میری؟!.
ا/ت: دارم میرم خونه.
تهیونگ: سوار شو من میرسونمت.
ا/ت: خودم پا دارم زیاد از خونه دور نيستم میرم.
تهیونگ: رو مخ من راه نرو ا/ت گفتم که خودم میبرمت سوار شو تا به زور سوارت نکردم.
به اطراف نگاه کردم همه جا خلوت بود اگه مخالفت میکردم به حرفش عملی میکرد
به ناچار مجبور شدم سوار بشم.
ماشین رو به حرکت درآوردم و مسیر رو در پیش گرفت. کمی که پیش تر رفت سکوت بینمون رو شکست.
تهیونگ: مگه قرار نبود نری خونه اون مرتیکه؟!.
میدونستم فهمیده برگشتم سرکارم و دیر یا زود بحثش رو میش میکشید. حتی منتظر سروصدا هاش هم بودم.
حرفای شوگا به یکباره توی ذهنم اومدن. گفته بود مقابلش وایستم.
پس به سمتش برگشتم و گفتم:
ا/ت: اختیار کارم و زندگیم دستِ تو نیست که برام تصمیم بگیری کجا برم، کجا نرم.
نگاهم نکرد. فقط نیشخندی زد وگفت:
تهیونگ: سر به هوا شدی ا/ت، قبلا موش بودی حالا شدی روباه، میخوای با شیر در بیفتی؟!.
نگاهم کرد و با پوزخند ابرو بالا انداخت:
تهیونگ: آره؟ میخوای مثل روباه با مکاری پیش بری؟!.
انگار هردومون مقابل هم یه نقش داریم. همون طور که من از اون میترسم اونم از من و اطرافیانم میترسه که سعی داره نزدیک هیچ کس نشم.
ا/ت: ازم میترسی؟!.
خندید:
تهیونگ: ترس؟چرا؟ چیزایی که لازمه تو دستمن ،چرا باید بترسم؟!.
اشاره کرد بود به اون فیلم و عکسام. نباید الان باهاش بحث میکردم. حالم خوب نبود،عصبی بودم،ناراحت بودم. دلم میخواست تمام این فشار ها رو با بحث و جیغ و سروصدا بیرون بريزم. اما نه جونشو داشتم و نه حوصله اش رو....
دوباره نگاهم رو گرفتم و برگشتم به طرف خیابون.
سکوتم رو نتونست تحمل کنه چون دوباره تکرار کرد:
تهیونگ؛ نگفتی، چرا از حرفم سر پیچی کردی؟!.
ا/ت: چون حرفت برام ارزشی نداشت.
چنگ زد به بازوم و منو به طرف خودش کشید.
نگاهش هم به خیابون بود و هم به من. کنترلش اما روی ماشین ماهرانه بود.
محکم گفت:
تهیونگ: یه بار دیگه جواب سر بالا بدی میزنم تو دهنت....یعنی چی حرفام ارزشی نداشتن؟من نمیخوام تو خونه ی اون عوضی کار کنی، نمیخوام کسی که.....
با عصبانیت میون حرفش پریدم:
ا/ت: به تو چه ها؟ به تو چه ربطی داره؟ اینا بس نیست که همه زندگیمو به کثیفی کشیدی؟بس نیست که ازم یه بیمار ساختی؟بس نیست که به خاک سیاه نشوندیم، حتی حق ندارم جایی که خودم دوست دارم زندگی کنم؟!.
۵.۷k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.