Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁹⁷
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
☆☆☆
از آسانسور که بیرون اومدم و رفتم سمت درِ خونش.
درش باز بود میدونست که قراره امروز بیام سرکارم به خاطر همون در رو باز گذاشته بود.
داخل رفتم و در خونه رو بستم،هیچ سروصدایی از توی خونه به گوشم نمیرسید.
کفشام رو با صندل عوض کردم و کیفم رو روی میز گذاشتم.
چشم چرخوندم و وقتی وسایل رو روی کاناپه دیدم فهمیدم آماده شده برای رفتن.
ا/ت: آقای شوگا...؟
صدایی ازش نشنیدم.
جلوتر رفتم و توی آشپزخونه سرک کشیدم.اونجا هم نبود.
حس کردم صدا از تو اتاق یونا می اومد.
بی اختیار پاهام به اون سمت کشیده شدن.
اونقدر دلم برای یونا تنگ شده بود که دوست داشتم هر چه زودتر توی بغلم بگیرمش.
نزدیک اتاق که رسیدم صداش رو بهتر شنیدم،شوگا اینجا بود.
ا/ت: آقای شوگا....
از توی کمد لباس اتاق بلند گفت:
شوگا: اینجام ا/ت.... بیا.
پا گذاشتم داخل و یونا رو دیدم که رو تخت بود و شوگا هم سرش داخل کمد لباس یونا بود انگار داشت براش دنبال لباس میگشت.
شوگا: آها بلاخره پیداش کردم..
سرش رو تا خواست از تو کمد لباس بیاره بیرون که دماغش خورد به درِ بازِ کمد و " آخ" گفت.
شوگا: اییی داغون شدم از دست تو یونا ببین کله صبحی برام کار درست کردی.
ا/ت: حالتون خوبه؟ چیزیتون که نشد؟!.
شوگا دستش رو گذاشت بود روی بینی ش و در همون حالت گفت:
شوگا: خوبم چیزیم نشد. یونا خانم اول صبحی به جای خنده و انرژی خرابکاریشو تحویلم داد مجبور شدم حمومش بدم.
رفت سمت یونا تا لباس هاش رو تنش کنه.
نزدیک رفتم .
ا/ت: بدید به من، من انجام میدم.
یونا که صدام رو شنید سریع گردنش رو به طرفم کشید و تا چشمش بهم افتاد دستاشو مقابلم گرفت و با لحن بچه گونه گفت:
یونا: خاله ا/تی.
ا/ت: من قربونت برم خرگوش کوچولوی خاله.
لباس رو از دست شوگا گرفتم و نشستم کنار یونا و لباس هاش رو تنش کردم.
.
.
در حین برداشتنِ وسایلش از روی کاناپه بود و وقتی به طرفمون برگشت به صورتم لبخندی زد و گفت:
شوگا: کار خوبی کردی اومدی.
لبخند اون لحظه ام بی اراده بود.
شوگا: دیگه ازش خبری نشد؟!.
در مورد دیروز و رفتنم خونه ی عمه و تماس و پیامِ تهیونگ بهش و در آخر هم گفتم:
ا/ت: خبر نداره اومدم اینجا...مطمئنم اگه بفهمه جارو جنجال راه میندازه.
شونه اش رو بالا انداخت و به سمت در رفت.
کفش هاش رو پوشید و گفت:
شوگا: قرار شد نترسی، اگه بترسی جا میزنی. اونم دیگه واسه همیشه اختیارتو تو مشتش میگیره.
سرم رو با تاکید تکون دادم.
دسته در رو گرفت تا بازش کنه اما در آخر گفت:
شوگا: وقت کردی میشه غذا درست کنی .تا منو دخترم بعد مدتها یه غذای خونگی بخوریم.
در رو بست.
یعنی به دستپختِ من عادت کرده یا از دستپختم خوشش میاد؟!.
☆☆☆
ₚₐᵣₜ⁹⁷
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
☆☆☆
از آسانسور که بیرون اومدم و رفتم سمت درِ خونش.
درش باز بود میدونست که قراره امروز بیام سرکارم به خاطر همون در رو باز گذاشته بود.
داخل رفتم و در خونه رو بستم،هیچ سروصدایی از توی خونه به گوشم نمیرسید.
کفشام رو با صندل عوض کردم و کیفم رو روی میز گذاشتم.
چشم چرخوندم و وقتی وسایل رو روی کاناپه دیدم فهمیدم آماده شده برای رفتن.
ا/ت: آقای شوگا...؟
صدایی ازش نشنیدم.
جلوتر رفتم و توی آشپزخونه سرک کشیدم.اونجا هم نبود.
حس کردم صدا از تو اتاق یونا می اومد.
بی اختیار پاهام به اون سمت کشیده شدن.
اونقدر دلم برای یونا تنگ شده بود که دوست داشتم هر چه زودتر توی بغلم بگیرمش.
نزدیک اتاق که رسیدم صداش رو بهتر شنیدم،شوگا اینجا بود.
ا/ت: آقای شوگا....
از توی کمد لباس اتاق بلند گفت:
شوگا: اینجام ا/ت.... بیا.
پا گذاشتم داخل و یونا رو دیدم که رو تخت بود و شوگا هم سرش داخل کمد لباس یونا بود انگار داشت براش دنبال لباس میگشت.
شوگا: آها بلاخره پیداش کردم..
سرش رو تا خواست از تو کمد لباس بیاره بیرون که دماغش خورد به درِ بازِ کمد و " آخ" گفت.
شوگا: اییی داغون شدم از دست تو یونا ببین کله صبحی برام کار درست کردی.
ا/ت: حالتون خوبه؟ چیزیتون که نشد؟!.
شوگا دستش رو گذاشت بود روی بینی ش و در همون حالت گفت:
شوگا: خوبم چیزیم نشد. یونا خانم اول صبحی به جای خنده و انرژی خرابکاریشو تحویلم داد مجبور شدم حمومش بدم.
رفت سمت یونا تا لباس هاش رو تنش کنه.
نزدیک رفتم .
ا/ت: بدید به من، من انجام میدم.
یونا که صدام رو شنید سریع گردنش رو به طرفم کشید و تا چشمش بهم افتاد دستاشو مقابلم گرفت و با لحن بچه گونه گفت:
یونا: خاله ا/تی.
ا/ت: من قربونت برم خرگوش کوچولوی خاله.
لباس رو از دست شوگا گرفتم و نشستم کنار یونا و لباس هاش رو تنش کردم.
.
.
در حین برداشتنِ وسایلش از روی کاناپه بود و وقتی به طرفمون برگشت به صورتم لبخندی زد و گفت:
شوگا: کار خوبی کردی اومدی.
لبخند اون لحظه ام بی اراده بود.
شوگا: دیگه ازش خبری نشد؟!.
در مورد دیروز و رفتنم خونه ی عمه و تماس و پیامِ تهیونگ بهش و در آخر هم گفتم:
ا/ت: خبر نداره اومدم اینجا...مطمئنم اگه بفهمه جارو جنجال راه میندازه.
شونه اش رو بالا انداخت و به سمت در رفت.
کفش هاش رو پوشید و گفت:
شوگا: قرار شد نترسی، اگه بترسی جا میزنی. اونم دیگه واسه همیشه اختیارتو تو مشتش میگیره.
سرم رو با تاکید تکون دادم.
دسته در رو گرفت تا بازش کنه اما در آخر گفت:
شوگا: وقت کردی میشه غذا درست کنی .تا منو دخترم بعد مدتها یه غذای خونگی بخوریم.
در رو بست.
یعنی به دستپختِ من عادت کرده یا از دستپختم خوشش میاد؟!.
☆☆☆
۶.۱k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.