بادیگارد
توی فرودگاه منتظر بابا بودم خوب فکر میکنم میدیدم توی این ۸سال زندگی کردن بدون پدر و مادرم برام خیلی سخت بود دلم برای هر دوشون یک ذره شده بود خیلی وقت ها میشد تا صب باهم حرف میزدیم و من براشون درد و دل میکردم و آنها با جان و دل به حرفهایم گوش می دادند توی فکر اون روز ها بودم که یکدفعه ماشینی کنارم وایساد و به جای پدرم مردی از آن پیاده شد مش رحیم بود با تعجب به مش رحیم چشم دوختم با نگاهی ترسان گفت :سلام رها خانوم خوبین؟ سفر به خوبی گذشت؟ _مش رحیم بابام کو؟من من کنان گفت :دخترم سوارشو برسیم خونه همه چیز رو خود دنیا خانوم بهت توضیح میدن، با شک و تردید سوار شدم مطمئن شدم یه اتفاقی افتاده مدام سعی میکردم از زبون مش رحیم حرف بکشم اما فایده نداشت +بفرما دخترم رسیدیم _ممنون مش رحیم گل بانو کجاست؟+مثل همیشه در حال کمک به مادرته ،از پله ها بالا رفتم و دستگیره در را پایین کشیدم سالن خانه را طی کردم و به سوی آشپزخانه روانه شدم وارد آشپزخانه که شدم به آرامی سلام دادم خدمتکارا هر کدام مشغول انجام یه فعالیتی بودند با چشمانم دنبال گل بانو گشتم اما او را پیدا نکردم به سمت اتاق مادرم روانه شدم توی راهرو اتاق مادرم بودم که صدای گل بانو را از پشت در شنیدم +خانم جان تو رو خدا گریه نکنید مطمئن باشید همین روزها آقا کاوه بر میگیردن _اگر بلایی سرش بیاد چی میدونی که این ماموریت خیلی خطرناکه ،با حرف مادرم چشمانم پر اشک شد در را به شدت باز کردم و گفتم :چه ماموریتی هست که میگین خطرناکه؟ ،مامان که با تعجب نگاهم میکرد با خوشحالی به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و بوسید و بعد مرا روی تخت نشاند و گفت :مفصله بزار برات توضیح بدم.
#پارت_۱
#بادیگارد
#پارت_۱
#بادیگارد
۴.۴k
۰۴ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.