رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۴۷
سمت در پرت شد و تو همین لحظه بیرون اومدم.
صداي خندهی دوستهاش بلند شد
-عجب ضربهاي زدیا!.
دستشو روي گونش گذاشت و با تعجب بهم نگاه
کرد.
مشتمو باز و بسته کرد.
-هیچ وقت با یکی که مدام داره ورزش میکنه در
نیوفت پسرجون.
اینو گفتم و سبد رو از دست محدثه که از خنده سرخ شده بود گرفتم و با قدمهاي تند ازشون دور
شدم.
پسره بلند گفت: تلافی میکنم.
برو بابایی نثارش کردم.
محدثه و عطیه خنده کنان بهم رسیدند.
عطیه: وایی دمت گرم مطهره، خوشم اومد، مشته رو
از خانم فرهادي یاد گرفتی؟
دستی به مانتوم کشیدم.
-آره، فهمیدم یه زمانی علاوه بر مربی بدنسازي،
کاراته هم تدریس میکرده.
وارد پارك شدیم.
محدثه به طرفی اشاره کرد.
-بریم اونجا، آب هم نزدیکمونه.
به اون سمت رفتیم.
از اون جایی که فردا بخاطر رفتن به شمال کلاسمون
کنسله گفتیم امشب بیایم پارك؛ اونقدرا هوا سرد
نبود اما بازم یه خورده سرد بود و همین سردي باعث
نمیشد که مردم نیان.
از پنجشنبه تا حالا هم استاد رو ندیدم، بخاطر
قرارداد مربوط به مدلینگیش شرکتم نیومده.
نمیدونم چرا از ندیدنش یه حس عجیب و بدي دارم.
رو فرشی رو پهن کردند که سبد رو روش گذاشتم.
کفشهامونو درآوردیم و نشستیم.
به درخت پشت سرم تکیه دادم و پاهامو دراز کردم
عطیه: چایی میخواین؟
محدثه: آره.
منم سري تکون دادم که فلاسک چایی رو از سبد به
همراه سه تا لیوان بیرون آورد.
محدثه کیسهی تخم رو برداشت و وسط گذاشت که
یه مشت برداشتم و مشغول شکستن شدم.
زیاد اهل تخمه خوردن نیستم ولی توي پارك بدجور
میچسبه.
با دیدن اون قوم پسره سریع گفتم: اوه اوه! بچهها
بچرخید که اون پسره داره میاد.
خودم سریع چرخیدم.
محدثه نیم نگاهی به عقب انداخت.
-وویی دارند این سمتی میان.
لبمو گزیدم.
آخه یکی نیست بگه تو که مثل سگ میترسی چرا
مشتی که تازه یاد گرفتیو رو یه پسر اونم
همکلاسیت امتحان میکنی!
از کنارمون رد شدند که سریع اون طرف چرخیدیم.
وقتی دور شدند نفس آسودهاي کشیدم.
عطیه نالید: ببین چه دردسري هم برامون درست
کردیا!
چشم غرهاي بهش رفتم.
با حس پر شدن مثانهم پوفی کشیدم و بلند شدم.
-میرم دستشویی.
کارتمو به سمت محدثه پرت کردم.
-برو چندتا خوراکی بگیر.
کفشمو پام کردم.
-لازم نیست، خودم پول دارم.
-با کارت من بگیر نمیخواد خرج کنی.
با نیش باز گفت: به به! چقدر سخاوتمند!
با خنده چشم غرهاي بهش رفتم و به سمت
دستشویی قدم برداشتم.
#محدثه
با صداي عطیه بهش نگاه کردم.
-اون پسره رو ببین، خیلی به مطهره و ما نگاه می
کنه.
رد نگاهشو گرفتم که با پسري که دیدم نیشم باز
شد.
-لامصب چقدر خوشگله!
با آرنجی که تو پهلوم خورد سریع چشم ازش
گرفتم.
با اخم گفت: بیا جامونو عوض کنیم.
از جام بلند شدم.
ادامه دارد..
#پارت_۴۷
سمت در پرت شد و تو همین لحظه بیرون اومدم.
صداي خندهی دوستهاش بلند شد
-عجب ضربهاي زدیا!.
دستشو روي گونش گذاشت و با تعجب بهم نگاه
کرد.
مشتمو باز و بسته کرد.
-هیچ وقت با یکی که مدام داره ورزش میکنه در
نیوفت پسرجون.
اینو گفتم و سبد رو از دست محدثه که از خنده سرخ شده بود گرفتم و با قدمهاي تند ازشون دور
شدم.
پسره بلند گفت: تلافی میکنم.
برو بابایی نثارش کردم.
محدثه و عطیه خنده کنان بهم رسیدند.
عطیه: وایی دمت گرم مطهره، خوشم اومد، مشته رو
از خانم فرهادي یاد گرفتی؟
دستی به مانتوم کشیدم.
-آره، فهمیدم یه زمانی علاوه بر مربی بدنسازي،
کاراته هم تدریس میکرده.
وارد پارك شدیم.
محدثه به طرفی اشاره کرد.
-بریم اونجا، آب هم نزدیکمونه.
به اون سمت رفتیم.
از اون جایی که فردا بخاطر رفتن به شمال کلاسمون
کنسله گفتیم امشب بیایم پارك؛ اونقدرا هوا سرد
نبود اما بازم یه خورده سرد بود و همین سردي باعث
نمیشد که مردم نیان.
از پنجشنبه تا حالا هم استاد رو ندیدم، بخاطر
قرارداد مربوط به مدلینگیش شرکتم نیومده.
نمیدونم چرا از ندیدنش یه حس عجیب و بدي دارم.
رو فرشی رو پهن کردند که سبد رو روش گذاشتم.
کفشهامونو درآوردیم و نشستیم.
به درخت پشت سرم تکیه دادم و پاهامو دراز کردم
عطیه: چایی میخواین؟
محدثه: آره.
منم سري تکون دادم که فلاسک چایی رو از سبد به
همراه سه تا لیوان بیرون آورد.
محدثه کیسهی تخم رو برداشت و وسط گذاشت که
یه مشت برداشتم و مشغول شکستن شدم.
زیاد اهل تخمه خوردن نیستم ولی توي پارك بدجور
میچسبه.
با دیدن اون قوم پسره سریع گفتم: اوه اوه! بچهها
بچرخید که اون پسره داره میاد.
خودم سریع چرخیدم.
محدثه نیم نگاهی به عقب انداخت.
-وویی دارند این سمتی میان.
لبمو گزیدم.
آخه یکی نیست بگه تو که مثل سگ میترسی چرا
مشتی که تازه یاد گرفتیو رو یه پسر اونم
همکلاسیت امتحان میکنی!
از کنارمون رد شدند که سریع اون طرف چرخیدیم.
وقتی دور شدند نفس آسودهاي کشیدم.
عطیه نالید: ببین چه دردسري هم برامون درست
کردیا!
چشم غرهاي بهش رفتم.
با حس پر شدن مثانهم پوفی کشیدم و بلند شدم.
-میرم دستشویی.
کارتمو به سمت محدثه پرت کردم.
-برو چندتا خوراکی بگیر.
کفشمو پام کردم.
-لازم نیست، خودم پول دارم.
-با کارت من بگیر نمیخواد خرج کنی.
با نیش باز گفت: به به! چقدر سخاوتمند!
با خنده چشم غرهاي بهش رفتم و به سمت
دستشویی قدم برداشتم.
#محدثه
با صداي عطیه بهش نگاه کردم.
-اون پسره رو ببین، خیلی به مطهره و ما نگاه می
کنه.
رد نگاهشو گرفتم که با پسري که دیدم نیشم باز
شد.
-لامصب چقدر خوشگله!
با آرنجی که تو پهلوم خورد سریع چشم ازش
گرفتم.
با اخم گفت: بیا جامونو عوض کنیم.
از جام بلند شدم.
ادامه دارد..
۲۰۳
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.