رمان: معشوقه استاد
رمان:#معشوقه_استاد
#پارت_۴۶
-به من نگاه کن.
آدم لج بازي نبودم اما واسه رو ندادن به این استاد
مجبور به لج بازي بودم.
بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم اما بهش
نگاه نکردم.
خواست چونمو بگیره که دستشو پس زدم و عصبی
گفتم: حدتونو رعایت کنید.
دستهاشو بالا گرفت.
-باشه.
خواستم بچرخم که سریع گفت: نبینم بچرخی.
جدي گفتم: براي چی؟
-گفتم معذرت میخوام.
-خب باشه.
دستی به گردنش کشید.
-ببین مطهره، مطمئن باش دیگه این اتفاق نمیوفته.
خیلی سرد گفتم: امیدوارم.
پوفی کشید و پیشونیشو روي فرمون گذاشت.
دستمو دراز کردم.
-سیمکارتم.
تو همون حالت دستشو داخل جیبش کرد و
سیمکارتمو بیرون آورد و به طرفم گرفت.
خواستم ازش بگیرم که نذاشت و درست نشست.
-پسره بهت زنگ زد جوابشو نمیدي، فهمیدي؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
-باشه.
سیمکارتو کف دستش گذاشت و به طرفم گرفت.
سعی کردم سیمکارتو با ناخونم و بدون خوردن
پوستم به پوستش بردارم که موفق هم شدم.
-ممنون، خداحافظ.
خواستم پیاده بشم که قفل مرکزیو زد و دستم رو
دستگیره خشک شد.
به راه افتاد.
-خودم میرسونمت.
نفس پر حرصی کشیدم و درست نشستم
#دو_روز_بعد
در تاکسیو باز کردم اما یه دفعه ماشین کناریمم
درش باز شد که... بوم... مثل چی درا به هم خوردند.
با اخم رو به پسرهی جلوم گفتم: نمیبینید دارم در
رو باز میکنم؟
اون پسره که در قضا یکی از پسراي هم کلاسیمم
بود و چه تصادف عجیبی با اخم گفت: شما باید
حواستون باشه!
عصبی خندیدم.
-نه بابا! دیگه چه خبر؟ حالا شما بدهکارید؟
عطیه که بیرون وایساده بود پوفی کشید.
-ول کن بیا بریم، بنده خدا میخواد بره.
رو به پسره گفتم: درتونو ببندید میخوام پیاده
بشم.
پوزخندي زد.
-شما در رو ببندید اول من پیاده بشم.
اونقدر هردومون لج بازي کردیم که آخرش مجبور
شدم از همون تنگی که بود پیاده بشم اما اون
بیشعورم همین قصد رو کرد و دوتامون تو میلی
متري هم وایسادیم.
نفس پر حرصی کشیدم.
-نمیبینید دارم پیاده میشم؟
اون دوتا و سه تا از دوستهاي پسره هم مثل بز به
ما نگاه میکردند و میخندیدن
پسره دستشو به در تکیه داد.
-بفرمائید برید خانم همکلاسی.
از روي حرص دیگه احترام و سوم شخص جمعو
گذاشتم کنار و با حرص گفتم: توجه داري که اگه یه
کم دیگه تکون بخورم به تو میخورم؟
-به من ربطی نداره، میخواي بري برو وگرنه اول
خودم میرم.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
آروم باش مطهره.
چشمهامو باز کردم و لبخند عصبی زدم.
-نمیشینی نه؟
خونسرد سري تکون داد
دستمو مشت کردم.
-باشه.
و تو یه حرکت مشت محکمی به صورتش زدم که به..
ادامه دارد..
#پارت_۴۶
-به من نگاه کن.
آدم لج بازي نبودم اما واسه رو ندادن به این استاد
مجبور به لج بازي بودم.
بازومو گرفت و به سمت خودش چرخوندم اما بهش
نگاه نکردم.
خواست چونمو بگیره که دستشو پس زدم و عصبی
گفتم: حدتونو رعایت کنید.
دستهاشو بالا گرفت.
-باشه.
خواستم بچرخم که سریع گفت: نبینم بچرخی.
جدي گفتم: براي چی؟
-گفتم معذرت میخوام.
-خب باشه.
دستی به گردنش کشید.
-ببین مطهره، مطمئن باش دیگه این اتفاق نمیوفته.
خیلی سرد گفتم: امیدوارم.
پوفی کشید و پیشونیشو روي فرمون گذاشت.
دستمو دراز کردم.
-سیمکارتم.
تو همون حالت دستشو داخل جیبش کرد و
سیمکارتمو بیرون آورد و به طرفم گرفت.
خواستم ازش بگیرم که نذاشت و درست نشست.
-پسره بهت زنگ زد جوابشو نمیدي، فهمیدي؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
-باشه.
سیمکارتو کف دستش گذاشت و به طرفم گرفت.
سعی کردم سیمکارتو با ناخونم و بدون خوردن
پوستم به پوستش بردارم که موفق هم شدم.
-ممنون، خداحافظ.
خواستم پیاده بشم که قفل مرکزیو زد و دستم رو
دستگیره خشک شد.
به راه افتاد.
-خودم میرسونمت.
نفس پر حرصی کشیدم و درست نشستم
#دو_روز_بعد
در تاکسیو باز کردم اما یه دفعه ماشین کناریمم
درش باز شد که... بوم... مثل چی درا به هم خوردند.
با اخم رو به پسرهی جلوم گفتم: نمیبینید دارم در
رو باز میکنم؟
اون پسره که در قضا یکی از پسراي هم کلاسیمم
بود و چه تصادف عجیبی با اخم گفت: شما باید
حواستون باشه!
عصبی خندیدم.
-نه بابا! دیگه چه خبر؟ حالا شما بدهکارید؟
عطیه که بیرون وایساده بود پوفی کشید.
-ول کن بیا بریم، بنده خدا میخواد بره.
رو به پسره گفتم: درتونو ببندید میخوام پیاده
بشم.
پوزخندي زد.
-شما در رو ببندید اول من پیاده بشم.
اونقدر هردومون لج بازي کردیم که آخرش مجبور
شدم از همون تنگی که بود پیاده بشم اما اون
بیشعورم همین قصد رو کرد و دوتامون تو میلی
متري هم وایسادیم.
نفس پر حرصی کشیدم.
-نمیبینید دارم پیاده میشم؟
اون دوتا و سه تا از دوستهاي پسره هم مثل بز به
ما نگاه میکردند و میخندیدن
پسره دستشو به در تکیه داد.
-بفرمائید برید خانم همکلاسی.
از روي حرص دیگه احترام و سوم شخص جمعو
گذاشتم کنار و با حرص گفتم: توجه داري که اگه یه
کم دیگه تکون بخورم به تو میخورم؟
-به من ربطی نداره، میخواي بري برو وگرنه اول
خودم میرم.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
آروم باش مطهره.
چشمهامو باز کردم و لبخند عصبی زدم.
-نمیشینی نه؟
خونسرد سري تکون داد
دستمو مشت کردم.
-باشه.
و تو یه حرکت مشت محکمی به صورتش زدم که به..
ادامه دارد..
۲۴۵
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.