رمان
#گمشده
#part_45
#آســــیه
استرس گرفته بودم و قلبم شدید میکوبید
با خودم درگیر بودم که نفسایی رو کنار گوشم احساس کردم
فوری برگشتم که با چشمای براق دوروک رو به رو شدم!
هین بلندی که داشت از دهنم خارج میشد رو با دستش خفه کرد
و پشتمو محکم به درخت کوبید...
دیگه داشتم نفس کم می اوردم که بالاخره دستشو برداشت
آسیه:الهی سنگ قبرتو با اب پرتغال سنیچ بشورم وحشی
دوروک:مشتاق دیدار بودم لیدی..شما کجا اینجا کجا؟
آسیه:بتوچه من باید به تو توضیح بدم؟
همینطور که به چشمام زل زده بود دوتا دستشو دو طرفم گذاشت..نمیدونم چرا هروقت منو گیر میاورد همین کارو می کرد
یک تاره از موهای فرمو با انگشتاش به بازی گرفت و گفت
دوروک:اینجا که کسی نیست؛فقط منو توییم و اسمون شب
به نظرت وقتشه انتقام دیشب بگیرم؟
سعی کردم تو چشماش خیره نشم
آسیه:از من فاصله بگیر!
با صدای بمی زمزمه کرد
دوروک:چرا؟
نمیدونم چرا زبونم قفل کرده بود و چیزی برای گفتن نداشتم
توی چشمام خیره شد و منم متقابلا بهش خیره شدم
تقریبا توی چشمای سبز رنگش غرق شده بودم
که یهو زد زیرخنده
دوروک:چیه شل شدی؟نقطه ضعفتو گرفتم
دستامو مشت کردم... عوضی،عوضی،عوضی
مثل دیشب توی اتاق داشت بازیم میداد
منه خر چرا رام شدم؟خدایا من چه مرگم شده؟
با اخم خواستم مشتی بهش بزنم که...
آیبیکه:بهتوچه که من توی حیاط چیکار میکنم؟
برک:که به من چه؟تو غلط کردی این وقت شب امدی بیرون
من اینجا خیارم یا گلابی؟؟کاری داشتی میگفتی من انجام میدادم
آیبیکه:بامن درست حرف بزن اصلا تو کی هستی
اینجوری بامن صحبت میکنی هاا؟
با صدای دعوای آیبیکه و برک فهمیدم
که گاومون زاییده و برک آیبیکرو دیده!
#part_45
#آســــیه
استرس گرفته بودم و قلبم شدید میکوبید
با خودم درگیر بودم که نفسایی رو کنار گوشم احساس کردم
فوری برگشتم که با چشمای براق دوروک رو به رو شدم!
هین بلندی که داشت از دهنم خارج میشد رو با دستش خفه کرد
و پشتمو محکم به درخت کوبید...
دیگه داشتم نفس کم می اوردم که بالاخره دستشو برداشت
آسیه:الهی سنگ قبرتو با اب پرتغال سنیچ بشورم وحشی
دوروک:مشتاق دیدار بودم لیدی..شما کجا اینجا کجا؟
آسیه:بتوچه من باید به تو توضیح بدم؟
همینطور که به چشمام زل زده بود دوتا دستشو دو طرفم گذاشت..نمیدونم چرا هروقت منو گیر میاورد همین کارو می کرد
یک تاره از موهای فرمو با انگشتاش به بازی گرفت و گفت
دوروک:اینجا که کسی نیست؛فقط منو توییم و اسمون شب
به نظرت وقتشه انتقام دیشب بگیرم؟
سعی کردم تو چشماش خیره نشم
آسیه:از من فاصله بگیر!
با صدای بمی زمزمه کرد
دوروک:چرا؟
نمیدونم چرا زبونم قفل کرده بود و چیزی برای گفتن نداشتم
توی چشمام خیره شد و منم متقابلا بهش خیره شدم
تقریبا توی چشمای سبز رنگش غرق شده بودم
که یهو زد زیرخنده
دوروک:چیه شل شدی؟نقطه ضعفتو گرفتم
دستامو مشت کردم... عوضی،عوضی،عوضی
مثل دیشب توی اتاق داشت بازیم میداد
منه خر چرا رام شدم؟خدایا من چه مرگم شده؟
با اخم خواستم مشتی بهش بزنم که...
آیبیکه:بهتوچه که من توی حیاط چیکار میکنم؟
برک:که به من چه؟تو غلط کردی این وقت شب امدی بیرون
من اینجا خیارم یا گلابی؟؟کاری داشتی میگفتی من انجام میدادم
آیبیکه:بامن درست حرف بزن اصلا تو کی هستی
اینجوری بامن صحبت میکنی هاا؟
با صدای دعوای آیبیکه و برک فهمیدم
که گاومون زاییده و برک آیبیکرو دیده!
۱.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.