رمان

#گمشده
#part_43

#ســـوســـن
خیلی از دیدن اوتکو خشحال شده بودم تایم استراحت
روی چمنای حیاط مدرسه دراز کشیده بودیم
اوتکو:وقتی خونه مامان بودم خاله آیدنُ دیدم
با شنیدن اسم مامان تمام بدنم میلرزید
اوتکو:هنوز نمیخای ببینیش؟بنظرم تغییر کرده...
به تو و برک خیلی احتیاج داره درسته برک آدم سرسختیه
به این راحتیا نمیبخشه اما تو...
سوسن:اوتکو بسه دیگه نمیخام بشنوم!
#آســــیه
بعداز تموم شدن مدرسه همراه با آیبیکه به محله رفتیم
مثل همیشه خبری از مامان بابام نبود
چندساعتی اونجا موندیم و بعد دوتایی به طرف خونه
دوروک‌اینا راهی شدیم دیگه تقریبا رسیده بودیم به کوچه
که با دیدن صحنه‌ی روبه روم ماتم برد...
مردی وایساده بود و مشغول سیگار کشیدن بود
نکته‌ای که باعث شوکه شدنم شده بود بچه گربه‌ی کوچیک
که به شدت نحیف بود...
معلوم بود مریضه و مدت زیادیه چیزی نخورده...
مرده با نوک کفشش لگد نسبتا محکمی بهش زد
شوتش کرد توی قفسی که کنارش بود
ماتم زدع بهش خیره شد بودیم؛گربه کف قفس افتاده بود
که مثل وحشیا قفسشو برداشت جوری تکونش داد
که گربه ناله‌ی کرد..مرده با عصبانیت گفت
مردک:خوبه،اگه مرده بودی خودم میکشتمت
از چشمام خون می چکید...
مرتیکه وارد عمارت روبه رویی شد...
با عصبانیت به طرف آیبیکه برگشتم
آسیه:دیدی با گربه بیچاره چکار کرد؟این دور از انسانیته
آیبیکه:موافقم...این روانیه گربه مظلوم نباید دستش باشه
آسیه:چکار کنیم چطور ازش بگیریم؟
آیبیکه:بهت میگم!
دیدگاه ها (۰)

رمان

رمان

رمان

رمان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط