تهیونگ پس از اینکه مینجی به سمتش رفت باز هم دستش را پس زد ...
...
تهیونگ پس از اینکه مینجی به سمتش رفت، باز هم دستش را پس زد. اینبار، نگاهش پر از سردی و فاصله بود. مینجی که از شدت عصبانیت دستش را مشت کرده بود، با صدای لرزان گفت:
"آره، آره درسته، من رفتم، ولی تا حالا از خودت پرسیدی چرا؟ چرا به خاطر رابطه صمیمانهای که بینمون بود، کمپانی مجبورم کرد؟ گفتن اگه این رابطه صمیمانتون طول بکشه، مشکلساز میشه و تو رو از اون کمپانی اخراج میکنن! میخواستم باهات حرف بزنم، با هم فکر کنیم که چیکار کنیم، اما وقتی اون شب اومدی و اونجوری صحبت کردی، اون حرف رو بهم زدی، پای حرف کمپانی رو امضا کردی و من رو از رفتنم مطمئن کردی! آیا اینا رو میدونستی؟ معلومه که نه! حالا هم، اگر اینقدر بودن من کنارت متنفری، هیچ مشکلی نیست. چند ساعت که پرواز دارم، نگران نباش!"
بعد از زدن حرف هایش بدونه درنگ به سمت در اتاق رفت
مینجی در حال باز کردن در بود که حرفهای آخرش هنوز در ذهن تهیونگ طنینانداز میشد. جملهی "چند ساعت دیگه پرواز دارم" مثل پتکی بر سرش خورد و احساس کرد چیزی در درونش فرو ریخت. او نمیخواست دوباره مینجی رو از دست بده، حداقل نه این بار. همینطور که نفسهایش به شدت بالا و پایین میرفت، تصمیم گرفت اجازه ندهد این اتفاق دوباره بیفته.
سریعاً از جایش بلند شد و به سمت مینجی دوید. وقتی که او در رو باز کرد، به سرعت خودش رو به او رساند و دستش رو بر شانهاش گذاشت تا مانع حرکتش بشه. مینجی که تعجب کرده بود، به سمت تهیونگ برگشت و لحظهای فقط به چشمانش نگاه کرد. اما قبل از اینکه حتی فرصت داشته باشد چیزی بگوید، تهیونگ دستش را به پشت گردن مینجی کشید و او را به سمت خودش کشید. یک بوسه عمیق و طولانی از مینجی گرفت، گویی زمان برای آن لحظه متوقف شده بود.
بعد از اینکه از هم جدا شدند، تهیونگ نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد
ادامه دارد...!؟
تهیونگ پس از اینکه مینجی به سمتش رفت، باز هم دستش را پس زد. اینبار، نگاهش پر از سردی و فاصله بود. مینجی که از شدت عصبانیت دستش را مشت کرده بود، با صدای لرزان گفت:
"آره، آره درسته، من رفتم، ولی تا حالا از خودت پرسیدی چرا؟ چرا به خاطر رابطه صمیمانهای که بینمون بود، کمپانی مجبورم کرد؟ گفتن اگه این رابطه صمیمانتون طول بکشه، مشکلساز میشه و تو رو از اون کمپانی اخراج میکنن! میخواستم باهات حرف بزنم، با هم فکر کنیم که چیکار کنیم، اما وقتی اون شب اومدی و اونجوری صحبت کردی، اون حرف رو بهم زدی، پای حرف کمپانی رو امضا کردی و من رو از رفتنم مطمئن کردی! آیا اینا رو میدونستی؟ معلومه که نه! حالا هم، اگر اینقدر بودن من کنارت متنفری، هیچ مشکلی نیست. چند ساعت که پرواز دارم، نگران نباش!"
بعد از زدن حرف هایش بدونه درنگ به سمت در اتاق رفت
مینجی در حال باز کردن در بود که حرفهای آخرش هنوز در ذهن تهیونگ طنینانداز میشد. جملهی "چند ساعت دیگه پرواز دارم" مثل پتکی بر سرش خورد و احساس کرد چیزی در درونش فرو ریخت. او نمیخواست دوباره مینجی رو از دست بده، حداقل نه این بار. همینطور که نفسهایش به شدت بالا و پایین میرفت، تصمیم گرفت اجازه ندهد این اتفاق دوباره بیفته.
سریعاً از جایش بلند شد و به سمت مینجی دوید. وقتی که او در رو باز کرد، به سرعت خودش رو به او رساند و دستش رو بر شانهاش گذاشت تا مانع حرکتش بشه. مینجی که تعجب کرده بود، به سمت تهیونگ برگشت و لحظهای فقط به چشمانش نگاه کرد. اما قبل از اینکه حتی فرصت داشته باشد چیزی بگوید، تهیونگ دستش را به پشت گردن مینجی کشید و او را به سمت خودش کشید. یک بوسه عمیق و طولانی از مینجی گرفت، گویی زمان برای آن لحظه متوقف شده بود.
بعد از اینکه از هم جدا شدند، تهیونگ نفس عمیقی کشید و شروع به حرف زدن کرد
ادامه دارد...!؟
- ۱.۷k
- ۰۳ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط