خب خب بریم برا پارته جدیددددددد

...

خب خب بریم برا پارته جدیددددددد


تهیونگ که از حرکت خود فاصله گرفته بود، وسط اتاق به آرامی روی دو زانو فرود آمد، گویی چیزی از درونش شکسته بود. نگاهش از همه چیز جدا شده بود و فقط احساس سنگینی روی قلبش داشت. این لحظه، این سکوت، برای او مثل یک جهنم درونی بود.

مینجی که تمام این اتفاقات را با چشم‌های پر از نگرانی و درد می‌دید، سریع به سمتش دوید. قلبش به شدت می‌تپید، اما نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. با احتیاط و آرامش، روی زانوهایش نشست تا هم‌قد تهیونگ شود. دستش را به سمت سر تهیونگ دراز کرد، مثل همان روزهای بچگی که همیشه وقتی ناراحت بود، با نوازش کردن سعی می‌کرد او را آرام کند.

اما برعکس همیشه، تهیونگ دست مینجی را با سرعت پس زد. این حرکت، مثل یک ضربه به قلب مینجی بود. نگاهش پر از تعجب و درد شد. دیگر هیچ کلمه‌ای نتواست از دهانش بیرون بیاید. دستش در هوا ماند و همه چیز به یک لحظه یخ زده تبدیل شد.

تهیونگ سرش را پایین انداخت، چشمانش دیگر هیچ‌گاه نمی‌توانست آن نگاه کودکانه را داشته باشد. چیزی در دلش شکسته بود و حالا هیچ‌چیز، حتی نوازش‌های آشنا، نمی‌توانست آن را درست کند.
تهیونگ با صدای گرفته و پر از عصبانیت گفت: "ولم کن... مینجی، به من دست نزن."

این کلمات به گونه‌ای از دهانش بیرون آمد که گویی تمام سال‌های سکوت و درد در یک لحظه منفجر شده بود. مینجی که از این رفتار ناگهانی و بی‌رحمانه تهیونگ شوکه شده بود، به سختی سعی کرد تا واکنشی نشان ندهد، اما تمام بدنش لرزید. هیچ‌چیز نمی‌توانست این فاصله و سردی را توجیه کند.

تهیونگ به آرامی سرش را بلند کرد و ادامه داد، صدایش خش‌دار و خالی از هرگونه احساس مهربانی بود: "تو منو به کمپانی ترجیح دادی... چند سال منو از خودت دور نگه داشتی، به خاطر کمپانی..."

این کلمات همچون پتکی بر سر مینجی فرود آمد. او لحظه‌ای چشمانش را بست و دلش فشرده شد. تهیونگ درست می‌گفت، هرچند که نمی‌خواست این حقیقت را بپذیرد. یادش می‌آمد که چه فشارهایی از طرف کمپانی متحمل شده بود و چطور مجبور شد به خاطر تهیونگ و آینده او، از او دوری کند.

مینجی نفس عمیقی کشید و با صدای کم و لرزان گفت: "تهیونگ، من هیچ وقت نمی‌خواستم دور بشم... فقط... نمی‌خواستم بهت آسیب بزنم."

تهیونگ نگاهش را از مینجی گرفت و سکوتی سنگین میانشان برقرار شد. این سکوت، بیشتر از هر چیزی بیانگر هزاران کلمه‌ای بود که هیچ‌کدام گفته نمی‌شد.


ادامه دارد...!؟
دیدگاه ها (۱)

...تهیونگ پس از اینکه مینجی به سمتش رفت، باز هم دستش را پس ز...

...تهیونگ به آرامی و با صدای لرزان گفت:"من واقعا متاسفم. من ...

...مینجی که متوجه اشتباهش شد، بلافاصله لب‌هایش را به هم فشرد...

...تهیونگ نمی‌توانست خودش را کنترل کند. احساس می‌کرد که چیزی...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

---### 💔 پارت چهاردهم: ات هنوز در آغوش جیمین بود. دست‌هایش م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط