P49
P49
_مگه شب سالگرد ازدواجمون یادت نمیاد؟
+اصلا اره هستم...میخوام برم خونه برادرم بمونم جرمه؟
_میخوای تهجین و تهیونگتو تنها بزاری؟
ته دلم لرزید.....اخه من چرا نمیتونستم یه تصمیم درست و حسابی بگیرم؟
+ت...تهجین پیش اجوما میمونه!
اما اون چی؟
تنها خوابیدنش بهم حس بدی میداد....
_من چی؟!
+ت...تو هم...نمیدونم...
_خودم میبرمت.... باشه؟
فردا هممون باهم میریم اونجا....هوم؟
+من میخوام برم الان....
_ات.....یه نگاه به ساعت بنداز....۱۰ شبه!
تو الان نمیتونی بری!
میتونستم بیشتر مقاومت کنم ولی اصلا دوست نداشتم شب تنهاش بزارم.....
یه حس وابستگی عجیبی بود....
+تو به من گفتی با صدای نحست!
بعد انتظار داری پیشت بمونم؟ها؟
_تو هم ساعت ۸ شب با اون بچه رفتی بیرون و گوشیتو سایلنت کردی....بد تر از اونم باید میگفتم.....
+اصلا...اصلا تو چیکار داری؟
_من.شوهرتم...اینو تو کلت فروکن....
+خیلی خب صداتو بیار پایین!
شوهرتم شوهرتم!
نه عممی..
اره شوهرمی ولی......
اههههه....همیشه همه چی تقصیر منه!(حرص و جیغ)
تهیونگ وقتی دید تسلیم شدم لبخندی زد و اومد من و نشوند رو مبل....
_درسته....پس نباید بری! هوم؟
+(چشم غره)
_آفرین دخترم.....انقدر حرص نخور....بچمون اذیت میشه!
+من باهات آشتی نیستما.....بچه ام ندارم.....گفتم بگم بدونی.....
از پله ها رفتم بالا و رسیدم به اتاقمون!
لباسامو عوض کردم....
آرایشم پاک کردم و با همون شلوارک و تاپ جدیدی که خریده بودم....دراز کشیدم رو تخت....
همون لحظه تهیونگ اومد تو اتاق!
تیشرتشو در آورد و پشت من دراز کشید.....
با نوری که به چشمم خورد فهمیدم رفته تو گوشیش....
ایشش...گفتم الان بغلم میکنه !
به طرفش برگشتم و بهش نگاه میکردم.....
بعد از ۱۰ دقیقه گوشیش رو کنار گذاشت و بهم با لبخند زل زد.....
تا فهمیدم داره بهم زل میزنه رومو بر گردوندم.....
_اتت....اینجوری نکن دیگه....
+......
_عزیزم...قهر نکن دیگه ببخشید....اصلا همه چی تقصیر منه خوبه؟....
+....
_ات...من تا تو بغل تو نباشم خوابم نمیبره...
آروم جواب دادم....
+به من چه که خوابت نمیبره.....
_شنیدما....
برگشتم سمتش...
+اه...چیه؟
_بیا بغلم...
+عهه.......من نمیخوام بغلت کنم...خیلی پسر بدی شدی!
و خودمو ازش جدا کردم و رفتم اونور تخت....
_کافیه دیگه(جدی)
هرچی هیچی نگفتم بسه(جدی)
حالا بیا و بگیر بخواب!
نمیخوامنمیخوام...
بچه ای مگه؟
_مگه شب سالگرد ازدواجمون یادت نمیاد؟
+اصلا اره هستم...میخوام برم خونه برادرم بمونم جرمه؟
_میخوای تهجین و تهیونگتو تنها بزاری؟
ته دلم لرزید.....اخه من چرا نمیتونستم یه تصمیم درست و حسابی بگیرم؟
+ت...تهجین پیش اجوما میمونه!
اما اون چی؟
تنها خوابیدنش بهم حس بدی میداد....
_من چی؟!
+ت...تو هم...نمیدونم...
_خودم میبرمت.... باشه؟
فردا هممون باهم میریم اونجا....هوم؟
+من میخوام برم الان....
_ات.....یه نگاه به ساعت بنداز....۱۰ شبه!
تو الان نمیتونی بری!
میتونستم بیشتر مقاومت کنم ولی اصلا دوست نداشتم شب تنهاش بزارم.....
یه حس وابستگی عجیبی بود....
+تو به من گفتی با صدای نحست!
بعد انتظار داری پیشت بمونم؟ها؟
_تو هم ساعت ۸ شب با اون بچه رفتی بیرون و گوشیتو سایلنت کردی....بد تر از اونم باید میگفتم.....
+اصلا...اصلا تو چیکار داری؟
_من.شوهرتم...اینو تو کلت فروکن....
+خیلی خب صداتو بیار پایین!
شوهرتم شوهرتم!
نه عممی..
اره شوهرمی ولی......
اههههه....همیشه همه چی تقصیر منه!(حرص و جیغ)
تهیونگ وقتی دید تسلیم شدم لبخندی زد و اومد من و نشوند رو مبل....
_درسته....پس نباید بری! هوم؟
+(چشم غره)
_آفرین دخترم.....انقدر حرص نخور....بچمون اذیت میشه!
+من باهات آشتی نیستما.....بچه ام ندارم.....گفتم بگم بدونی.....
از پله ها رفتم بالا و رسیدم به اتاقمون!
لباسامو عوض کردم....
آرایشم پاک کردم و با همون شلوارک و تاپ جدیدی که خریده بودم....دراز کشیدم رو تخت....
همون لحظه تهیونگ اومد تو اتاق!
تیشرتشو در آورد و پشت من دراز کشید.....
با نوری که به چشمم خورد فهمیدم رفته تو گوشیش....
ایشش...گفتم الان بغلم میکنه !
به طرفش برگشتم و بهش نگاه میکردم.....
بعد از ۱۰ دقیقه گوشیش رو کنار گذاشت و بهم با لبخند زل زد.....
تا فهمیدم داره بهم زل میزنه رومو بر گردوندم.....
_اتت....اینجوری نکن دیگه....
+......
_عزیزم...قهر نکن دیگه ببخشید....اصلا همه چی تقصیر منه خوبه؟....
+....
_ات...من تا تو بغل تو نباشم خوابم نمیبره...
آروم جواب دادم....
+به من چه که خوابت نمیبره.....
_شنیدما....
برگشتم سمتش...
+اه...چیه؟
_بیا بغلم...
+عهه.......من نمیخوام بغلت کنم...خیلی پسر بدی شدی!
و خودمو ازش جدا کردم و رفتم اونور تخت....
_کافیه دیگه(جدی)
هرچی هیچی نگفتم بسه(جدی)
حالا بیا و بگیر بخواب!
نمیخوامنمیخوام...
بچه ای مگه؟
۳۰.۶k
۰۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.