p47
نمیتونستم حرف بزنم....البته حرفی هم نداشتم برای گفتن.....
میگفتم گوشیم سایلنت بود...همین؟
_اگه این بچه یه چیش میشد چه غلطی میکردی...؟(بلند)
به سمتم اومد و صورتم و گرفت تو دستش.....
_ات.....فقط اگه این بچه سرما بخوره....من میدونم و تو...(تهدیدی)
با تمام زوری که داشتم حرف زدم....
+تهیونگ.....
_دهنتو ببند...نمیخوام صدای نحستو بشنوم....(داد)
ا...اون گفت صدای نحست؟
هیچ وقت انتظار چنین حرفی رو ازش نداشتم....
پایین مبل زانو زده بودم و تهجینو گرفته بودم تو بغلم و آرومشمیکردم..... یه قطره خون از گوشه لبم پایین افتاد و رو سرامیک های نقره ای سفید خونه خودشو نشون داد......
شروع به شیردادن به تهجین کردم...بچم خیلی گشنش بود....
ولی امان از تهیونگی که رو مبل روبه روییم نشسته بود و دستاشو گذاشته بود رو شقیقه(وقتی سردرد میگیرن دستشونو میزارن کنار پیشونیشون) هاش و چشماش بسته بود.....
چرا ذره ای از علاقم بهش کم نمیشه.....
ولی اون زد تو صورتم.....
تهجین خوابش برد.....
گذاشتمش رو مبل....اومدم پالتومو در بیارم که احساس سرگیجه بهم دست داد و آب دهنم زیر زبونم جمع شد و باعث که برم سمت دستشویی و بالا بیارم.....
زود سمت دستشویی دوییدم و باعث شد نگاهشو بیاره سمتم.... هرچی خورده و نخورده بودم و بالا اوردم......
بد ترین احساس دنیا.....
به چهره خودم تو آینه نگاه کردم.....یه لحظه ترسیدم.....
زیر چشمام گود افتاده بود.....زنگ و روم زرد بود و......
میدونستم چیه......
اخه این بارداری چی بود وسط این دعوا؟....
دهنمو شستم که باعث شد زخم گوشه لبم بسوزه...
با سوزشش اشک تو چشمام جمع شد....
پر پر بودم....
ولی نمیخواستم جلوی تهیونگ خودمو بشکونم و اشکام بریزه....
به صورتم دست زدم.....حتی اون سمت صورتم هم درد میکرد....
عاقبت این بچه چی میخواد بشه.. ؟
یه نفس عمیق کشیدم و
از دستشویی اومدم بیرون ......تهیونگ روی همون مبل نشسته بود و بهم نگاه میکرد......
اصلا علاقه ای به چشم تو چشم شدن باهاش نداشتم..اصلا....
رفتم سمت مبل و تهجین و برداشتم رفتم تو اتاق تهجین......
گذاشتمش رو تختش و گونه شو بوسیدم و یه اشک افتاد رو گونش......
+بمیرم برات که گریه کردی....
درو باز کردم با تهیونگ مواجه شدم.....
درحالی دیدمش که داشتم اشکامو پاک میکردم......
بهش اهمیتی ندادم و با همون اشکا رفتم تو آشپزخونه....
از گشنگی احساس ضعف کرده بودم....
از یخچال نوتلارو برداشتم و رو میز غذا خوری ۳ نفره مون نشستم
میگفتم گوشیم سایلنت بود...همین؟
_اگه این بچه یه چیش میشد چه غلطی میکردی...؟(بلند)
به سمتم اومد و صورتم و گرفت تو دستش.....
_ات.....فقط اگه این بچه سرما بخوره....من میدونم و تو...(تهدیدی)
با تمام زوری که داشتم حرف زدم....
+تهیونگ.....
_دهنتو ببند...نمیخوام صدای نحستو بشنوم....(داد)
ا...اون گفت صدای نحست؟
هیچ وقت انتظار چنین حرفی رو ازش نداشتم....
پایین مبل زانو زده بودم و تهجینو گرفته بودم تو بغلم و آرومشمیکردم..... یه قطره خون از گوشه لبم پایین افتاد و رو سرامیک های نقره ای سفید خونه خودشو نشون داد......
شروع به شیردادن به تهجین کردم...بچم خیلی گشنش بود....
ولی امان از تهیونگی که رو مبل روبه روییم نشسته بود و دستاشو گذاشته بود رو شقیقه(وقتی سردرد میگیرن دستشونو میزارن کنار پیشونیشون) هاش و چشماش بسته بود.....
چرا ذره ای از علاقم بهش کم نمیشه.....
ولی اون زد تو صورتم.....
تهجین خوابش برد.....
گذاشتمش رو مبل....اومدم پالتومو در بیارم که احساس سرگیجه بهم دست داد و آب دهنم زیر زبونم جمع شد و باعث که برم سمت دستشویی و بالا بیارم.....
زود سمت دستشویی دوییدم و باعث شد نگاهشو بیاره سمتم.... هرچی خورده و نخورده بودم و بالا اوردم......
بد ترین احساس دنیا.....
به چهره خودم تو آینه نگاه کردم.....یه لحظه ترسیدم.....
زیر چشمام گود افتاده بود.....زنگ و روم زرد بود و......
میدونستم چیه......
اخه این بارداری چی بود وسط این دعوا؟....
دهنمو شستم که باعث شد زخم گوشه لبم بسوزه...
با سوزشش اشک تو چشمام جمع شد....
پر پر بودم....
ولی نمیخواستم جلوی تهیونگ خودمو بشکونم و اشکام بریزه....
به صورتم دست زدم.....حتی اون سمت صورتم هم درد میکرد....
عاقبت این بچه چی میخواد بشه.. ؟
یه نفس عمیق کشیدم و
از دستشویی اومدم بیرون ......تهیونگ روی همون مبل نشسته بود و بهم نگاه میکرد......
اصلا علاقه ای به چشم تو چشم شدن باهاش نداشتم..اصلا....
رفتم سمت مبل و تهجین و برداشتم رفتم تو اتاق تهجین......
گذاشتمش رو تختش و گونه شو بوسیدم و یه اشک افتاد رو گونش......
+بمیرم برات که گریه کردی....
درو باز کردم با تهیونگ مواجه شدم.....
درحالی دیدمش که داشتم اشکامو پاک میکردم......
بهش اهمیتی ندادم و با همون اشکا رفتم تو آشپزخونه....
از گشنگی احساس ضعف کرده بودم....
از یخچال نوتلارو برداشتم و رو میز غذا خوری ۳ نفره مون نشستم
۳۳.۸k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.