🍷پارت75🍷
🍷پارت75🍷
"میسو"
نکنه همون باشه
به سن نگاه کردم که پسری با لباس سر تا پا مشکی وارد شد سرشو اروم بلند کرد
با دیدنش دستمو جلوی دهنم گذاشتم
خدای من
خودش بود
همه شروع کردن دست و جیغ زدن و صدای دخترایی که میگفتن چه خوشتیپیه بلند شده بود
و من محو کوکی بودم که الان جان بود
یه رقاص یه رقاص که فقط تو کلوبا اجرا میکرد
با شروع اهنگ همه ساکت شدن و کوک شروع کرد به رقصیدن
رقصش رباتیک و خیلی سخت بود بدنشو نرم تکون میداد و هماهنگ با اهنگ میرقصید
نمیدونم کی تموم شد
رقصش بینظیر بود
همه دست زدن کوک یه تعظیم کرد و رفت
صورتش بدون حس بود
و چیزی که توی جان ترسناک بود چشماس بود
چشماش هیچ حسی نداشت و هیچی نمیشد ازش فهمید
اون منو قبلا دیده بود پس نباید بزارم ببینتم
به جمعیت تنه زدم و از بینشون اومدم بیرون
سریع رفتم سمت در دوییدم سمت دوچرخه و سوارش شدم به سمت خونه حرکت کردم ولی اول باید دوچرخه رو بزارم سرجاش
خداروشکر کسی نیست منو ببینه بقیه راهو تا خونه دوییدم به خونه که رسیدم رفتم داخل درو بستم
تند تند نفس کشیدم استرسش خیلی زیاد بود
ولی خوب فهمیدم جناب جان کیه تکیمو از در گرفتم و به سمت در اصلی رفتم وارد شدم و درو بستم
رفتم تو اشپزخونه و اب خوردم آه خیلی سخت بود
مخصوصا وقتی مجبور باشی تند تند یکاریو انجام بدی
فکر نکنم امشب بیاد خونه
تی وی و روشن کردم و رو کاناپه نشستم نگاهم به تی وی بود ولی حواسم جایه دیگه
......
+مطمئنی بازم برگشت به خونه
_بله قربان
چونشو خاروند و به شهر نگاه کرد
+بنظرت چرا بازم برگشت میتونست راحت فرار کنه
_مطمئن نیستم قربان
برگشت و رو صندلیش نشست و دستشو رو میز گذاشت و نیشخندی زد
+بازی داره جالب میشه
.....
با حس خشکی کمرم چشامو اروم باز کردم بدنم حسابی خشک شده بود
قطعا خوابیدن رو کاناپه اونم نشسته اصلا گزینه مناسبی نیست
بلند شدم و خودمو کش دادم
انقدر غرق فکر کردن بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
به ساعت نگاه کردم که نه و نشون میداد
رفتم سمت دستشویی و صورتمو تب زدم با برخورد اب سرد به صورتم لرزیدم ولی حس خیلی خوبی گرفتم
اومدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه و یه اب خوردم
باید یطوری با مامان یا بابا تماس بگیرم اما چطوری اینجا هیچ تلفنی نیست
باید بهشون بگم حالم خوبه و نگران نباشن
یه راهی پیدا میکنم
از اشپزخونه اومدم بیرون که سایه ای حس کردم
با ترس یکم رفتم عقب
سایه خر لحظه نزدیک تر میشد چرا در صدا نخورد
نکنه دزد باشه
اروم رفتم جلو که با کوک مواجه شدم
اما با یه صحنه ترسناک تر
+خدای من کوک
کل صورتش خونی بود چشمای نیمه بازشو به من دوخت که چشماش کلا بسته شد داشت میوفتاد که سریع رفتم جلو و قبل از اینکه بیوفته تو بغلم گرفتمش
سرش تو شونم مخفی شد نفساش کند بود
دستمو رو نبضش گذاشتم...
😜💖
"میسو"
نکنه همون باشه
به سن نگاه کردم که پسری با لباس سر تا پا مشکی وارد شد سرشو اروم بلند کرد
با دیدنش دستمو جلوی دهنم گذاشتم
خدای من
خودش بود
همه شروع کردن دست و جیغ زدن و صدای دخترایی که میگفتن چه خوشتیپیه بلند شده بود
و من محو کوکی بودم که الان جان بود
یه رقاص یه رقاص که فقط تو کلوبا اجرا میکرد
با شروع اهنگ همه ساکت شدن و کوک شروع کرد به رقصیدن
رقصش رباتیک و خیلی سخت بود بدنشو نرم تکون میداد و هماهنگ با اهنگ میرقصید
نمیدونم کی تموم شد
رقصش بینظیر بود
همه دست زدن کوک یه تعظیم کرد و رفت
صورتش بدون حس بود
و چیزی که توی جان ترسناک بود چشماس بود
چشماش هیچ حسی نداشت و هیچی نمیشد ازش فهمید
اون منو قبلا دیده بود پس نباید بزارم ببینتم
به جمعیت تنه زدم و از بینشون اومدم بیرون
سریع رفتم سمت در دوییدم سمت دوچرخه و سوارش شدم به سمت خونه حرکت کردم ولی اول باید دوچرخه رو بزارم سرجاش
خداروشکر کسی نیست منو ببینه بقیه راهو تا خونه دوییدم به خونه که رسیدم رفتم داخل درو بستم
تند تند نفس کشیدم استرسش خیلی زیاد بود
ولی خوب فهمیدم جناب جان کیه تکیمو از در گرفتم و به سمت در اصلی رفتم وارد شدم و درو بستم
رفتم تو اشپزخونه و اب خوردم آه خیلی سخت بود
مخصوصا وقتی مجبور باشی تند تند یکاریو انجام بدی
فکر نکنم امشب بیاد خونه
تی وی و روشن کردم و رو کاناپه نشستم نگاهم به تی وی بود ولی حواسم جایه دیگه
......
+مطمئنی بازم برگشت به خونه
_بله قربان
چونشو خاروند و به شهر نگاه کرد
+بنظرت چرا بازم برگشت میتونست راحت فرار کنه
_مطمئن نیستم قربان
برگشت و رو صندلیش نشست و دستشو رو میز گذاشت و نیشخندی زد
+بازی داره جالب میشه
.....
با حس خشکی کمرم چشامو اروم باز کردم بدنم حسابی خشک شده بود
قطعا خوابیدن رو کاناپه اونم نشسته اصلا گزینه مناسبی نیست
بلند شدم و خودمو کش دادم
انقدر غرق فکر کردن بودم که نفهمیدم کی خوابم برد
به ساعت نگاه کردم که نه و نشون میداد
رفتم سمت دستشویی و صورتمو تب زدم با برخورد اب سرد به صورتم لرزیدم ولی حس خیلی خوبی گرفتم
اومدم بیرون و رفتم تو اشپزخونه و یه اب خوردم
باید یطوری با مامان یا بابا تماس بگیرم اما چطوری اینجا هیچ تلفنی نیست
باید بهشون بگم حالم خوبه و نگران نباشن
یه راهی پیدا میکنم
از اشپزخونه اومدم بیرون که سایه ای حس کردم
با ترس یکم رفتم عقب
سایه خر لحظه نزدیک تر میشد چرا در صدا نخورد
نکنه دزد باشه
اروم رفتم جلو که با کوک مواجه شدم
اما با یه صحنه ترسناک تر
+خدای من کوک
کل صورتش خونی بود چشمای نیمه بازشو به من دوخت که چشماش کلا بسته شد داشت میوفتاد که سریع رفتم جلو و قبل از اینکه بیوفته تو بغلم گرفتمش
سرش تو شونم مخفی شد نفساش کند بود
دستمو رو نبضش گذاشتم...
😜💖
۶۱.۰k
۰۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.