پارت آخرینتکهقلبم

#پارت_۶۹ #آخرین_تکه_قلبم
آهو:
با تکون خوردن شونم از خواب پریدم ..
با صورت نگران سیاوش مواجه شدم.
_چیشده سیا؟؟
_یکی از بچه ها گفته دو نفر دارن میان اینجا یه دختر و پسر..
_خب؟
_دختره موهاش قرمزه..
هیعی کشیدم و ازجام بلند شدم .
وسایلمو ریختم توی کوله امو اشاره کردم:
_جمع کن بریم فکر کنم لو رفتیم یعنی کار کیه؟؟من که محتاطانه عمل کردم یعنی کی منو لو داده؟؟
_کی بجز تو خبر داشته که اینجاعه مقرمون..؟
_هیشکی..
_هیشکی؟؟؟
_آره ..نه..لعنتی ..
داد زدم ..
_میکشمش با دستای خودم خفش میکنم..پسره ی منزوی از اولشم اشتباه کردم که اونو برا عملی کردن نقشه ام انتخاب کردم .
_کی؟؟
_سعید..
_بی رگ.. حالیش میکنم ولی فعلا باید در بریم ...
_اره پاشو ..
رفتم سمت بیسکیت و بیدارش کردم :
_باید بریم پسر قشنگم
خودشو چسبوند بهم .. بغلش کردم ..
_غصه نخور دیوونه..کی دیده شب بمونه؟؟
سوارموتورشدیم و کلاه های ایمنیمونو پوشیدیم.
صدای بیسکیت تمام فضا رو پر کرده بود.
_یعنی میریم کجا؟
_میریم سمت هدف!
بیسکیت وسط مادوتا بود.. برای حفظ جون خودمو بیسکیت(سگم)دستمو انداختم دور کمر سیاه!
چون خوب میدونستم سرعتی میره !
داد زدم ..
_دیگه نوبت منه گیتا ، زمان انتقام من..فرا رسید!
صدای خنده های سیا و پارس بی وقفِ بیسکیت سکوت جنگل رو شکست.
قهقه ای زدم و گردنبند یادگاری از بابا میون گردنم و آسمون چرخ زد!
دیدگاه ها (۶)

#پارت_۷۰ #آخرین_تکه_قلبمنیاز:ساعت از نیمه گذشته بود.. به اتا...

#پارت_۷۱ #آخرین_تکه_قلبمعرفان:حرفای دکتر مثه پتکی روی مغزم ب...

یه روز سرد زمستونی وقتی بدو بدو کوچه ها رو رد کردم و رسیدم خ...

#پارت_۶۸ #آخرین_تکه_قلبم نیاز:کوله ام رو جمع کردم و و چنددست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط