پارت ۷۰ آخرین تکه قلبم
#پارت_۷۰ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز:
ساعت از نیمه گذشته بود.. به اتاق کناری رفتم.
مامان و خواهر و برادرای کوچیکم توی خواب عمیق بودن.
نفس میکشیدن ..با هر دم و بازدم شون زندگی به ریه هام برمیگشت.
چقدر داشتنشون بهم امید میداد.
در رو با دقت بستم تا صدا نده و بیدار شن.
رفتم سراغ کتابم ، شروع کردم به خوندن اما دریغ از درک یه مطلب!
نه..اینجوری نمیشه..نمیتونستم تمرکز کنم. همش چهره ی نیما جلوی چشمم بود..
سعی کردم فکرم رو آزاد کنم. کتابو گرفتم توی دستمو با صدای کمی بلندم شروع به خوندن کردم..
به خودم اومدم دیدم تمام مدت دارم به چشم های قهوه ای خمارش فکر میکنم..تنها چیزی که اومد روی زبونم اون شعر مخصوص چشماش بود:
_چشم هایت مثل غزلی است
که مولانا سروده باشد .. و شجریان بخواند!
کتابو بستم و گذاشتم روی میز کهنه و قهوه ای رنگ.
قهوه ای رنگ..به رنگ قله ی چشماش..
زمزمهکردم:
_کِی فتحش کردم؟کِی تک تک اون مسیر پر پیچ و خم و طولانی ابروهاشو طی کردم و رسیدم..به قله ی چشمات..من کی وقت کردم دلتو ببرم؟؟بدون اینکه خودم متوجه شم؟!
بدون اینکه بفهمم چیشد؟بدون اینکه یادم باشه تو دلمو نبری.. بدون اینکه متوجه شم کل راه بردن دل لنتی کزاییمو طی کردی و به تهش رسیدی؟
گوشیو برداشتم و به آخرین عکس یادگاریمون زل زدم..
کاپشن قرمز رنگش تنش بود..
_لعنتی چقدر بهت میاد آخه..
سرم روی شونه هاشه و لبامو به حالت قهر آویزون کردم!
رفتم پی ویش و تایپ کردم همه ی حرفای دلمو .. آخر سر دیدم چند خط بیشتر ننوشتم:
_دلم تنگ شده واسه ی اون شبی که گفتی من هرکاری میکنم واسه رسیدن به تو ..من گفتم اگه خانواده ات ساپورتت نکنن چی ؟گفتی بدرک ،تو فقط مال من شی !
نیاز:
ساعت از نیمه گذشته بود.. به اتاق کناری رفتم.
مامان و خواهر و برادرای کوچیکم توی خواب عمیق بودن.
نفس میکشیدن ..با هر دم و بازدم شون زندگی به ریه هام برمیگشت.
چقدر داشتنشون بهم امید میداد.
در رو با دقت بستم تا صدا نده و بیدار شن.
رفتم سراغ کتابم ، شروع کردم به خوندن اما دریغ از درک یه مطلب!
نه..اینجوری نمیشه..نمیتونستم تمرکز کنم. همش چهره ی نیما جلوی چشمم بود..
سعی کردم فکرم رو آزاد کنم. کتابو گرفتم توی دستمو با صدای کمی بلندم شروع به خوندن کردم..
به خودم اومدم دیدم تمام مدت دارم به چشم های قهوه ای خمارش فکر میکنم..تنها چیزی که اومد روی زبونم اون شعر مخصوص چشماش بود:
_چشم هایت مثل غزلی است
که مولانا سروده باشد .. و شجریان بخواند!
کتابو بستم و گذاشتم روی میز کهنه و قهوه ای رنگ.
قهوه ای رنگ..به رنگ قله ی چشماش..
زمزمهکردم:
_کِی فتحش کردم؟کِی تک تک اون مسیر پر پیچ و خم و طولانی ابروهاشو طی کردم و رسیدم..به قله ی چشمات..من کی وقت کردم دلتو ببرم؟؟بدون اینکه خودم متوجه شم؟!
بدون اینکه بفهمم چیشد؟بدون اینکه یادم باشه تو دلمو نبری.. بدون اینکه متوجه شم کل راه بردن دل لنتی کزاییمو طی کردی و به تهش رسیدی؟
گوشیو برداشتم و به آخرین عکس یادگاریمون زل زدم..
کاپشن قرمز رنگش تنش بود..
_لعنتی چقدر بهت میاد آخه..
سرم روی شونه هاشه و لبامو به حالت قهر آویزون کردم!
رفتم پی ویش و تایپ کردم همه ی حرفای دلمو .. آخر سر دیدم چند خط بیشتر ننوشتم:
_دلم تنگ شده واسه ی اون شبی که گفتی من هرکاری میکنم واسه رسیدن به تو ..من گفتم اگه خانواده ات ساپورتت نکنن چی ؟گفتی بدرک ،تو فقط مال من شی !
۷.۶k
۰۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.