پارت ۶۸ آخرین تکه قلبم
#پارت_۶۸ #آخرین_تکه_قلبم
نیاز:
کوله ام رو جمع کردم و و چنددست لباس هم گذاشتم و مسواک و شارژرم و آخرین یادگاری بابا از کربلا رو هم توی کوله گذاشتم.
روبه مامان کردم و گفتم:
_چرا آخه؟خب مادرجونم اینا بیان پیش ما چه اصراریه که ما بریم زحمت بدیم به آقاجونم و مادرجونم؟!
_چه میدونم مادر..خیلی اصرار کردن .. برا روحیه ی خودمونم خوبه!
_آره خب به دانشگاهمم نزدیکه..فقط نازنینوبایدباسرویسش هماهنگ کنیم.
دستی به سمند سفید بابام کشیدم.
_دلم تنگ نمیشه ..محاله...
حس کردم بغض داره به گلوم چنگ میندازه.. دستمو بردم سمتگلوم.
نفس عمیق کشیدم.. چیزی که کشیدم نفس نبود عذاب بود ..چیزی شبیه به تاوان..
قطره ی شوری روی گونه ام نشست..
تا خواستم بیام بیرون صدای بابا منو میخکوب و متوقف کرد.
با تردید برگشتم.
با صورت ناراحتی بهم زل زد..
_نیاز بابا..
_بابا .. خودتی؟
_آره عزیز بابا ..
_اینجا چیکار میکنی..تو که الان باید توی بهشت خوش بگذرونی!
سری از روی افسوس تکون داد :
_من خیلی به تو بد کردم اینو وقتی رفتم اون دنیا فهمیدم که چقدر تو رو زجر دادم با گیر دادنای الکی و فرق گذاشتنام..ولی تو عزیز دلم بودی برا خودت مبگفتم فکر میکردم کارم درسته از کجا میدونستم انقدر زجر کشیدی..
_برو حرفی ندارم باهات..
_وایسا نیاز
_اگه منو ببخشی آروم میگیرم الان همش دارم عذاب میکشم.
_برو من نمیبخشمت .. نه فراموش میکنم بدیاتو .. نه یادم میره خوبیاتو!
در پارکینگ و باز کردم و زدم بیرون.
****
وسایلمو گذاشتم توی اتاق وسطی و پرده رو جمع کردم.
این اتاق منو یاد بچگیام می انداخت .. یاد بازی و مشق نوشتنای خودمو هدیه دختر دابیم!
حوض آبی رنگ حیاط واسه هندونه و ماهی قرمز انداختن داخلش جون میداد.
رنگ حوض رفته بود..به سرم زد یه دست و رویی روی در و دیوار حیاط بکشم و دکوراسیون خونه ام توی درجه ی دومم قرار گرفت.
نیاز:
کوله ام رو جمع کردم و و چنددست لباس هم گذاشتم و مسواک و شارژرم و آخرین یادگاری بابا از کربلا رو هم توی کوله گذاشتم.
روبه مامان کردم و گفتم:
_چرا آخه؟خب مادرجونم اینا بیان پیش ما چه اصراریه که ما بریم زحمت بدیم به آقاجونم و مادرجونم؟!
_چه میدونم مادر..خیلی اصرار کردن .. برا روحیه ی خودمونم خوبه!
_آره خب به دانشگاهمم نزدیکه..فقط نازنینوبایدباسرویسش هماهنگ کنیم.
دستی به سمند سفید بابام کشیدم.
_دلم تنگ نمیشه ..محاله...
حس کردم بغض داره به گلوم چنگ میندازه.. دستمو بردم سمتگلوم.
نفس عمیق کشیدم.. چیزی که کشیدم نفس نبود عذاب بود ..چیزی شبیه به تاوان..
قطره ی شوری روی گونه ام نشست..
تا خواستم بیام بیرون صدای بابا منو میخکوب و متوقف کرد.
با تردید برگشتم.
با صورت ناراحتی بهم زل زد..
_نیاز بابا..
_بابا .. خودتی؟
_آره عزیز بابا ..
_اینجا چیکار میکنی..تو که الان باید توی بهشت خوش بگذرونی!
سری از روی افسوس تکون داد :
_من خیلی به تو بد کردم اینو وقتی رفتم اون دنیا فهمیدم که چقدر تو رو زجر دادم با گیر دادنای الکی و فرق گذاشتنام..ولی تو عزیز دلم بودی برا خودت مبگفتم فکر میکردم کارم درسته از کجا میدونستم انقدر زجر کشیدی..
_برو حرفی ندارم باهات..
_وایسا نیاز
_اگه منو ببخشی آروم میگیرم الان همش دارم عذاب میکشم.
_برو من نمیبخشمت .. نه فراموش میکنم بدیاتو .. نه یادم میره خوبیاتو!
در پارکینگ و باز کردم و زدم بیرون.
****
وسایلمو گذاشتم توی اتاق وسطی و پرده رو جمع کردم.
این اتاق منو یاد بچگیام می انداخت .. یاد بازی و مشق نوشتنای خودمو هدیه دختر دابیم!
حوض آبی رنگ حیاط واسه هندونه و ماهی قرمز انداختن داخلش جون میداد.
رنگ حوض رفته بود..به سرم زد یه دست و رویی روی در و دیوار حیاط بکشم و دکوراسیون خونه ام توی درجه ی دومم قرار گرفت.
۸.۸k
۰۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.