پارت 16
پارت 16
دخترک با شگفتی سرشو تکون داد
_ باشه
لحظه ای برایه مین یونگی سکوت شد و انگار زمان برایش ایستاد یونگی مردمک چشمانش خیره شده بود به صورت مومشکی
مومشکی فقد می خندیدی و هیچی واکنشی نشون نمیداد با صدایه ریو بهترین لحظه زندگی یونگی خراب شد
ریو آنقدر با حرس و خون حرف زد
ریو : با غاتله دوست دخترم خیلی بهتون خوش میگذره؟
یونگی اخم رویه صورتش نشست یهویی یادش اومد که- D -حتما از اون روز کینه به دل ازش گرفته نگاه رو از ریو گرفت و سمته دخترک دوخت
اما- D - زود به طرفه یونگی قدم برداشت و پشته شونه ها یه یونگی پناه برد کته مشکی یونگی رو سفت تو چنگالاش گرفت
یونگی نگاهی به ریو کرد
یونگی : ریو برو اوتاقم منم میام باید حرف بزنیم
ریو خنده ای از شدته درد دلش کرد و گفت
ریو : من از بچگی با شما بزرگ شدم هر کاری ازم خواستی کردم هیچ وقت بهتون بی احترامی نکرده بودم
لحظه سکوت کرد و چشمانش پر از اشک شد که
و دوباره شروع کرد
ریو : شما پدرم مادرم خانوادم همه کسم بودین اما جوابه من این نبود
یونگی با اخم و جدیدت گفت
یونگی : تو هیچی نمیدونم زود قضاوت نکن ریو
ریو : یا منو انتخاب کن یا اون حیون
دخترک فقد به حرفایه ریو گوش میکرد و لباش رو آویزان کرده بود با گفت آخرین حرفه ریو دخترک زود به یونگی نگاه کرد
یونگی نگاهی به مومشکی کرد و موهایه رویه صورت اش رو کنار زد مومشکی از این حرکت یونگی خیلی خوشحال شد و درست مثل بچه پشته سر یونگی قائم شد
یونگی: ریو دیونه بازی در نیار مگه بچه ای
ریو خندی تلخی کرد و گفت
ریو : خوب پس انتخاب خودتو کردی اومید وارم خوشبخت شین
حرفه اخرش رو با غمگین گفت و از پشت قدم برداشت از سالون خارج شد
یونگی نفسه عمیقی کشید و روبه دخترک کرد
یونگی : میتونی بیایی بیرون اون رفت
مومشکی نگاهی نگرانی به یونگی کرد
یونگی با اینکه نگران ریو بود باز هم نگرانی اش رو نشون نداد برایه حاله - D - که دوباره وحشی نشه
یونگی نگاهی به مومشکی کرد و گفت
یونگی: میخواهی خوشگل ترین قسمت سالون رو نشونت بدم
دخترک با اون چشمایه درشت اش با یونگی با شگفتی نگاهی میکرد
_اره میخواهم
یونگی رفت سمته بزرگ ترین پنچره سالون یکی از پرده های پنچره رو کشید نور خورشید درست تو چشمایه D خورد یونگی به پنچره مانع میکرد اون واقعا نور خورشید رو دوست داشت روشو سمته دخترک کرد با دیدنه
بدنش میلرزید دستاش رو چنگ میزد و موهاش رویه صورتش بودن
یونگی متوجه حال مومشکی شد
با نگرانی گفت
یونگی : مومشکی
رویه میز بشقاب میوه گذاشته بود و کنارش چاقو بود یونگی زود به طرفه اون میز رفت تا اون چاغو رو برداره اما مومشکی زود تر دست به کار شد چاقو رو برداشت و سمته یونگی گرفت دیگه کنترلش رو از دست داده بود .......
دخترک با شگفتی سرشو تکون داد
_ باشه
لحظه ای برایه مین یونگی سکوت شد و انگار زمان برایش ایستاد یونگی مردمک چشمانش خیره شده بود به صورت مومشکی
مومشکی فقد می خندیدی و هیچی واکنشی نشون نمیداد با صدایه ریو بهترین لحظه زندگی یونگی خراب شد
ریو آنقدر با حرس و خون حرف زد
ریو : با غاتله دوست دخترم خیلی بهتون خوش میگذره؟
یونگی اخم رویه صورتش نشست یهویی یادش اومد که- D -حتما از اون روز کینه به دل ازش گرفته نگاه رو از ریو گرفت و سمته دخترک دوخت
اما- D - زود به طرفه یونگی قدم برداشت و پشته شونه ها یه یونگی پناه برد کته مشکی یونگی رو سفت تو چنگالاش گرفت
یونگی نگاهی به ریو کرد
یونگی : ریو برو اوتاقم منم میام باید حرف بزنیم
ریو خنده ای از شدته درد دلش کرد و گفت
ریو : من از بچگی با شما بزرگ شدم هر کاری ازم خواستی کردم هیچ وقت بهتون بی احترامی نکرده بودم
لحظه سکوت کرد و چشمانش پر از اشک شد که
و دوباره شروع کرد
ریو : شما پدرم مادرم خانوادم همه کسم بودین اما جوابه من این نبود
یونگی با اخم و جدیدت گفت
یونگی : تو هیچی نمیدونم زود قضاوت نکن ریو
ریو : یا منو انتخاب کن یا اون حیون
دخترک فقد به حرفایه ریو گوش میکرد و لباش رو آویزان کرده بود با گفت آخرین حرفه ریو دخترک زود به یونگی نگاه کرد
یونگی نگاهی به مومشکی کرد و موهایه رویه صورت اش رو کنار زد مومشکی از این حرکت یونگی خیلی خوشحال شد و درست مثل بچه پشته سر یونگی قائم شد
یونگی: ریو دیونه بازی در نیار مگه بچه ای
ریو خندی تلخی کرد و گفت
ریو : خوب پس انتخاب خودتو کردی اومید وارم خوشبخت شین
حرفه اخرش رو با غمگین گفت و از پشت قدم برداشت از سالون خارج شد
یونگی نفسه عمیقی کشید و روبه دخترک کرد
یونگی : میتونی بیایی بیرون اون رفت
مومشکی نگاهی نگرانی به یونگی کرد
یونگی با اینکه نگران ریو بود باز هم نگرانی اش رو نشون نداد برایه حاله - D - که دوباره وحشی نشه
یونگی نگاهی به مومشکی کرد و گفت
یونگی: میخواهی خوشگل ترین قسمت سالون رو نشونت بدم
دخترک با اون چشمایه درشت اش با یونگی با شگفتی نگاهی میکرد
_اره میخواهم
یونگی رفت سمته بزرگ ترین پنچره سالون یکی از پرده های پنچره رو کشید نور خورشید درست تو چشمایه D خورد یونگی به پنچره مانع میکرد اون واقعا نور خورشید رو دوست داشت روشو سمته دخترک کرد با دیدنه
بدنش میلرزید دستاش رو چنگ میزد و موهاش رویه صورتش بودن
یونگی متوجه حال مومشکی شد
با نگرانی گفت
یونگی : مومشکی
رویه میز بشقاب میوه گذاشته بود و کنارش چاقو بود یونگی زود به طرفه اون میز رفت تا اون چاغو رو برداره اما مومشکی زود تر دست به کار شد چاقو رو برداشت و سمته یونگی گرفت دیگه کنترلش رو از دست داده بود .......
۲.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.