پارت 15
پارت 15
یونگی: میتونم رویه تخت بنشیم
مومشکی شکه از این رفتاره یونگی بود آخه چی شده بود که یونگی باهاش اینقدر مهربون شده بود اون فرمانده مینه جدی و سرد چش شده بود یعنی چرا با کسی که خدمه هایش رو کشته بود و حتی خودت مین یونگی رو زخمی کرده بود باهاش خوب رفتار میکرد
یونگی: خوب میخواهی از دسپند رو باز کنم ؟
مومشکی سرشو به نشونه اره با خوشحالی تکون داد
_ اره
یونگی : یه شرط دارم
مومشکی خودش مهو شد و با کنجکاوی به مین یونگی نگاه میکرد
یونگی : قول میدی به هیچ کس صدمه نزنی ؟
مومشکی خنده ای کرد و به یونگی نزدیک تر شو سرشو تکون داد و با ذوق سرشو تکون داد
_اره قول میدم
یونگی دستشو برد جلو و گفت
یونگی: قول دادی یا
مومشکی یه نگاهی خیلی کیوت و بامزیی داشت که هرکی بهش نگاه میکرد از شدته کیوتی اش خودش میگرفت
مومشکی با تعجب به دسته یونگی نگاه کرد یعنی منظوره یونگی چیه چرا جلوش دستشو دراز کرده بود با تعجب به دسته یونگی نگاه میکرد
یونگی: ای بابا نمی فهمی چی میگیم خیله خوب
کلید رو از جیب اش در آورد و دسپند رو باز کرد- D -با کنجکاوی به دسته یونگی نگاه میکرد
یونگی : خوب حالا دست تو بده به من
یونگی به- D -دست داد و دخترک از این کاره یونگی خیلی خوشش اومده بود و بی صدا میخندید
یونگی با مهربونی گفت
یونگی : میخواهی بریم عمارت رو بهت نشون بدم
- D -با اون چشمایه درشتش سرشو با خوشحالی تکون داد
_اره
یونگی از رویه تخت بلند شد و دستشو سمته- D -دراز کرد
یونگی : خوب دستتو بده به من
دخترک با شگفتی دسته یونگی رو گرفت و از تخت بلند شد سمته در قدم برداشتن
وارده سالون شدن با خدمه ها با دیدنه یونگی و- D -لحظه ای دست از کارشون برداشتن و مردمک چشمایه همشون رویه- D- بودن یونگی با صدایه بلند گفت
یونگی : به کارتون برسین
همه بعد از حرف فرمانده مین شروع به کارشون کردن
یونگی لحنش رو عوض کرد و با مهربونی روبه دخترک کرد گفت
یونگی: میدونی عزیزم اون ها که اونجا کار میکنن اونا خدمتکار من نیستن اونا خانواده من هستن پس هرچی لازم داشتی برات فراهم میکنن
دخترک با شگفتی سرشو تکون داد
_باشه
یونگی: میتونم رویه تخت بنشیم
مومشکی شکه از این رفتاره یونگی بود آخه چی شده بود که یونگی باهاش اینقدر مهربون شده بود اون فرمانده مینه جدی و سرد چش شده بود یعنی چرا با کسی که خدمه هایش رو کشته بود و حتی خودت مین یونگی رو زخمی کرده بود باهاش خوب رفتار میکرد
یونگی: خوب میخواهی از دسپند رو باز کنم ؟
مومشکی سرشو به نشونه اره با خوشحالی تکون داد
_ اره
یونگی : یه شرط دارم
مومشکی خودش مهو شد و با کنجکاوی به مین یونگی نگاه میکرد
یونگی : قول میدی به هیچ کس صدمه نزنی ؟
مومشکی خنده ای کرد و به یونگی نزدیک تر شو سرشو تکون داد و با ذوق سرشو تکون داد
_اره قول میدم
یونگی دستشو برد جلو و گفت
یونگی: قول دادی یا
مومشکی یه نگاهی خیلی کیوت و بامزیی داشت که هرکی بهش نگاه میکرد از شدته کیوتی اش خودش میگرفت
مومشکی با تعجب به دسته یونگی نگاه کرد یعنی منظوره یونگی چیه چرا جلوش دستشو دراز کرده بود با تعجب به دسته یونگی نگاه میکرد
یونگی: ای بابا نمی فهمی چی میگیم خیله خوب
کلید رو از جیب اش در آورد و دسپند رو باز کرد- D -با کنجکاوی به دسته یونگی نگاه میکرد
یونگی : خوب حالا دست تو بده به من
یونگی به- D -دست داد و دخترک از این کاره یونگی خیلی خوشش اومده بود و بی صدا میخندید
یونگی با مهربونی گفت
یونگی : میخواهی بریم عمارت رو بهت نشون بدم
- D -با اون چشمایه درشتش سرشو با خوشحالی تکون داد
_اره
یونگی از رویه تخت بلند شد و دستشو سمته- D -دراز کرد
یونگی : خوب دستتو بده به من
دخترک با شگفتی دسته یونگی رو گرفت و از تخت بلند شد سمته در قدم برداشتن
وارده سالون شدن با خدمه ها با دیدنه یونگی و- D -لحظه ای دست از کارشون برداشتن و مردمک چشمایه همشون رویه- D- بودن یونگی با صدایه بلند گفت
یونگی : به کارتون برسین
همه بعد از حرف فرمانده مین شروع به کارشون کردن
یونگی لحنش رو عوض کرد و با مهربونی روبه دخترک کرد گفت
یونگی: میدونی عزیزم اون ها که اونجا کار میکنن اونا خدمتکار من نیستن اونا خانواده من هستن پس هرچی لازم داشتی برات فراهم میکنن
دخترک با شگفتی سرشو تکون داد
_باشه
۳.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.