پارت ۵۶ رمان سفر عشق
#پارت_۵۶ #رمان_سفر_عشق
با حرفی که السا زد همه ساکت شدیم
تنهایی صدایی که شنیده میشد صدای هق هق ریز السا بود
بعد از چند دقیقه
راشا نیشش باز شد و گفت:من دارم بابا میشم
السا:چه خوشحالم هست هنوز نامزدیم عروسی نکردیم آقا گند زد
راشا اومد طرف السا و سودا رو پرت کرد بغل سامان
سودا:هوووی وحشی
راشا به سودا اخم کرد که سودا چسبید به سامان
همه خندیدیم
راشا:قربونت برم من خانواده من که خیلیم خوشحال شدن خانواده تو هم همینطور از چی ناراحتی دورت بگردم؟
السا:هنوز عروسی نکردیم
راشا:تو لب تر کن من کی عروسی بگیرم واست
السا:قبل از اینکه شکمم بیاد بالا
راشا:خیل خب ماه بعد
السا لبخند زد که راشا گونشو بوسید
همه تبریک گفتیم بهشون
سامان:ای راشا شیطون کار خودتو کردی دیگه
راشا:بله دیگه
سامی:منم پست به کار شم بنظرت
راشا:نه تو و خانومت هنوز بچه این
همه خندیدیم
من:خب نی نی تون دختر باشه یا پسر؟
السا:پسر
راشا:نخیر دختر
رسام:سالم باشه
راشا:قربون دهنت
بچه ها بعد از دو ساعت رفتن
مامان اینا هم برگشتن
دور هم نشسته بودیم رسا طراحی میکرد بابا روزنامه میخوند رهام هم با گوشی بود
رسام:مامان راشا دوستم
مامان:خب
رسام:داره بابا میشه
رسا و رهام:واقعا
مامان و بابا:چه زود
رسام:عجله داشت بچه
همه خندیدیم
رسام:بعد الین خانوم واسه من ناز میکنه
مامان:واسه تو ناز نکنه واسه کی ناز کنه
رسام:نازشم خریدارم ولی من میخام باباشم
بابا:چه عجله ایه بزار عروسی بگیرین بعد یکی دوسال بچه دار هم میشین
من:با حرف بابا موافقم
رسام چپ چپ نگام کرد
رسام:پس زود عروسی بگیریم دیگه
بابا:امر دیگه پسر
رسام:عرضی نیس
بابا:بچه پرو
لیلا واسه شام صدامون زد
رفتیم سر میز شام باقالی پلو با مرغ بود و سالاد و ماست و ترشی با دوغ
رسام برام باقالی پلو کشید خاست مرغ بزاره که گفتم:من مرغ دوست ندارم
مامان:عه چرا نگفتی پس میگفتم لیلا چیز دیگه درست کنه
من:نه خوبه
غذامونو خوردیم و بعد تو سالن نشبمن نشیتیم و لیلا برامون چایی آورد
رسا دست از طراحی کشید و گفت:آخیش تموم شد
من:چی کشیدی؟
تابلو رو سمتمون گرفت عالی بود طراحی چهره من و رسام بود یه طرف صورت من یه طرفم صورت رسام
رسام:به آبجی خانوم عالیه
رسا با ذوق پرسید:خوب شده؟
رهام:خوب که نه ولی...
رسا که بادش خابیده بود گفت:ولی چی؟
هممون با هم گفتیم:معرکه اس
رسا کلی ذوق کرد و تابلو رو داد به من و رسام
رسا رفت میوه بیاره وقتی اومد ظرف رو گذاشت رو میز
یه سیب با پرتغال برداشتم و پوست گرفتم یه تیکه پرتغال گرفتم جلوی دهن رسام
رسام با لبخند گفت:شرمنده میکنید الین بانو
من:نوش جان حاج آقا
بعد از خوردن میوه همه شب بخیر گفتن و رفتن اتاقاشون منو رسام هم به اتاق رسام رفتیم
و رفتیم رو تخت و بغل هم خابیدیم
با حرفی که السا زد همه ساکت شدیم
تنهایی صدایی که شنیده میشد صدای هق هق ریز السا بود
بعد از چند دقیقه
راشا نیشش باز شد و گفت:من دارم بابا میشم
السا:چه خوشحالم هست هنوز نامزدیم عروسی نکردیم آقا گند زد
راشا اومد طرف السا و سودا رو پرت کرد بغل سامان
سودا:هوووی وحشی
راشا به سودا اخم کرد که سودا چسبید به سامان
همه خندیدیم
راشا:قربونت برم من خانواده من که خیلیم خوشحال شدن خانواده تو هم همینطور از چی ناراحتی دورت بگردم؟
السا:هنوز عروسی نکردیم
راشا:تو لب تر کن من کی عروسی بگیرم واست
السا:قبل از اینکه شکمم بیاد بالا
راشا:خیل خب ماه بعد
السا لبخند زد که راشا گونشو بوسید
همه تبریک گفتیم بهشون
سامان:ای راشا شیطون کار خودتو کردی دیگه
راشا:بله دیگه
سامی:منم پست به کار شم بنظرت
راشا:نه تو و خانومت هنوز بچه این
همه خندیدیم
من:خب نی نی تون دختر باشه یا پسر؟
السا:پسر
راشا:نخیر دختر
رسام:سالم باشه
راشا:قربون دهنت
بچه ها بعد از دو ساعت رفتن
مامان اینا هم برگشتن
دور هم نشسته بودیم رسا طراحی میکرد بابا روزنامه میخوند رهام هم با گوشی بود
رسام:مامان راشا دوستم
مامان:خب
رسام:داره بابا میشه
رسا و رهام:واقعا
مامان و بابا:چه زود
رسام:عجله داشت بچه
همه خندیدیم
رسام:بعد الین خانوم واسه من ناز میکنه
مامان:واسه تو ناز نکنه واسه کی ناز کنه
رسام:نازشم خریدارم ولی من میخام باباشم
بابا:چه عجله ایه بزار عروسی بگیرین بعد یکی دوسال بچه دار هم میشین
من:با حرف بابا موافقم
رسام چپ چپ نگام کرد
رسام:پس زود عروسی بگیریم دیگه
بابا:امر دیگه پسر
رسام:عرضی نیس
بابا:بچه پرو
لیلا واسه شام صدامون زد
رفتیم سر میز شام باقالی پلو با مرغ بود و سالاد و ماست و ترشی با دوغ
رسام برام باقالی پلو کشید خاست مرغ بزاره که گفتم:من مرغ دوست ندارم
مامان:عه چرا نگفتی پس میگفتم لیلا چیز دیگه درست کنه
من:نه خوبه
غذامونو خوردیم و بعد تو سالن نشبمن نشیتیم و لیلا برامون چایی آورد
رسا دست از طراحی کشید و گفت:آخیش تموم شد
من:چی کشیدی؟
تابلو رو سمتمون گرفت عالی بود طراحی چهره من و رسام بود یه طرف صورت من یه طرفم صورت رسام
رسام:به آبجی خانوم عالیه
رسا با ذوق پرسید:خوب شده؟
رهام:خوب که نه ولی...
رسا که بادش خابیده بود گفت:ولی چی؟
هممون با هم گفتیم:معرکه اس
رسا کلی ذوق کرد و تابلو رو داد به من و رسام
رسا رفت میوه بیاره وقتی اومد ظرف رو گذاشت رو میز
یه سیب با پرتغال برداشتم و پوست گرفتم یه تیکه پرتغال گرفتم جلوی دهن رسام
رسام با لبخند گفت:شرمنده میکنید الین بانو
من:نوش جان حاج آقا
بعد از خوردن میوه همه شب بخیر گفتن و رفتن اتاقاشون منو رسام هم به اتاق رسام رفتیم
و رفتیم رو تخت و بغل هم خابیدیم
۱۷.۸k
۰۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.