مالیکیت خونین p6
شیزوکو با اینکه بدنش دیگه مقاومتی نشون نمیداد، اما ذهنش هنوز تسلیم نشده بود. اون همیشه یه جنگجو بوده، و حتی اگه این بار جنگش یه شکل دیگه به خودش گرفته بود، باز هم قصد نداشت کاملاً شکست بخوره. شاید نرا فکر میکرد که کنترل کامل رو به دست آورده، اما شیزوکو هنوز یه نقشه داشت.
یه لبخند محو گوشهی لبش نشست. یه لبخندی که بیشتر از یه تسلیمشدن، یه اعلام جنگ جدید بود.
شیزوکو: "واقعاً فکر کردی که این بازی به این زودی تموم میشه؟"
نرا یه لحظه نگاهش رو تیزتر کرد. اون متوجه این تغییر شده بود. شیزوکو هنوز تسلیم نشده بود، فقط داشت راه دیگهای برای جنگیدن پیدا میکرد.
نرا: "پس هنوز هم میخوای بازی کنی؟" یه لبخند نصفهنیمه روی صورتش نشست. اون نه تنها از این مقاومت ناراحت نبود، بلکه ازش لذت میبرد.
شیزوکو: "بازی تازه شروع شده، نرا."
نرا یه قدم عقب رفت، اما توی چشماش یه برق خاص بود. اون فهمیده بود که این بار، این جنگ یه بعد جدید گرفته. دیگه فقط بحث قدرت و کنترل فیزیکی نبود—حالا شیزوکو تصمیم گرفته بود که این جنگ رو توی سطح دیگهای ادامه بده، و این برای نرا هیجانانگیزتر از هر چیزی بود.
نرا دقیق به شیزوکو نگاه کرد. اون میدید که چطور سعی داره این بازی رو ادامه بده، چطور هنوز تسلیم نشده، چطور هنوز فکر میکنه که میتونه راهی برای برگردوندن اوضاع پیدا کنه. این برای نرا جذاب بود، اما اون اجازه نمیداد کنترل از دستش خارج بشه.
یه پوزخند نشست گوشهی لبش. اگه شیزوکو میخواست بازی کنه، نرا بهتر از اون بلد بود که چطور قوانین رو تغییر بده.
ناگهان، بدون هیچ هشداری، نرا دست شیزوکو رو گرفت و اون رو به سمت خودش کشید. شیزوکو تعادلش رو از دست داد و محکم به سینهی نرا برخورد کرد.
نرا: "فکر کردی هنوز شانسی داری؟" صداش آروم بود، اما توی اون آرامش، یه تهدید نامحسوس موج میزد.
شیزوکو یه لحظه نفسش بند اومد، اما سریع خودش رو جمعوجور کرد. سعی کرد عقب بکشه، اما نرا محکمتر گرفتش.
شیزوکو: "چیکار داری میکنی؟" لحنش محکم بود، اما اون لرزش خفیف توی صداش، از نگاه نرا پنهون نموند.
نرا: "بازی تو تموم شد. حالا وقتشه که من قوانین جدید رو بنویسم."
و اون نگاه… اون لحن… شیزوکو فهمید که نرا این بار کاملاً جدیست. شاید این بازی تازه برای نرا شروع شده بود، اما دیگه اون کسی نبود که بتونه تعیین کنه چه اتفاقی قراره بیفته…
شیزوکو نفس عمیقی کشید، قلبش هنوز تند میزد. اون همیشه فکر میکرد که کنترل اوضاع رو داره، حتی وقتی شکست میخورد، همیشه یه راهی برای برگشتن پیدا میکرد. اما این بار… این بار اوضاع فرق داشت.
نرا داشت از یه چیز دیگه استفاده میکرد—چیزی که شیزوکو هیچ وقت مقابلش قرار نگرفته بود: تسلط ذهنی. اون نیازی نداشت که قدرت فیزیکیشو به رخ بکشه، نیازی نداشت که بجنگه. فقط با حضورش، با اون نگاه نافذ و صدای آروم اما پر از اعتمادبهنفسش، باعث میشد که شیزوکو حس کنه هیچ راه فراری نداره.
نرا: "حالا فهمیدی، نه؟"
شیزوکو نمیخواست جواب بده. اون میدونست که اگه حرفی بزنه، نرا دوباره برنده میشه. اما سکوتش هم برای نرا یه جواب بود.
نرا لبخند محوی زد. اون بازی رو برده بود، اما قرار نبود اینجا تمومش کنه. اون میخواست که شیزوکو خودش اینو بپذیره.
نرا: "دیگه دستوپا زدن فایدهای نداره، شیزوکو."
شیزوکو هنوزم نمیخواست اینو قبول کنه، اما حقیقت خودش رو نشون داده بود. دیگه بحث فرار نبود. اون حالا بخشی از این بازی شده بود، بازیای که نرا قوانینش رو تعیین میکرد.
شیزوکو نفسش رو آروم بیرون داد. دیگه تقلا کردن فایدهای نداشت. اون اینو میدونست، اما چیزی که بیشتر از همه اذیتش میکرد، این بود که شاید دیگه حتی نمیخواست فرار کنه
اون همیشه توی جنگیدن مهارت داشت، همیشه میتونست راهی برای نجات خودش پیدا کنه، اما حالا… حالا انگار نرا بهش ثابت کرده بود که این جنگ رو دیگه نمیتونه ببره. و چیزی که بیشتر از همه عجیب بود این بود که این باخت براش ترسناک نبود، بلکه هیجانانگیز بود.
نرا هنوز همونجا ایستاده بود، نگاهش پر از اعتمادبهنفس. انگار که از اول هم میدونست که این لحظه قراره برسه.
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.