مالکیت خونین p
مالکیت خونین p8
شیزوکو همیشه عادت داشت که عقب نکشه، همیشه یه جنگجو بود. اما این بار، جنگیدن معنای دیگهای داشت.
برای اولین بار، اون تصمیم گرفت که خودش یه قدم به سمت نرا برداره.
نرا با دقت نگاهش کرد، انگار انتظار این حرکت رو نداشت. همیشه اون بود که بازی رو کنترل میکرد، همیشه اون بود که قدم اول رو برمیداشت. اما حالا… حالا شیزوکو بود که داشت چیزی رو تغییر میداد
شیزوکو نفس عمیقی کشید، توی چشمهای نرا خیره شد و آروم گفت: "نرا… شاید این بار من بخوام بازی رو شروع کنم."
چشمهای نرا یه لحظه باریک شد. اون اینو دوست داشت. اون همیشه آدمایی رو که تسلیم نمیشدن تحسین میکرد، و حالا، شیزوکو داشت نشون میداد که میتونه این بازی رو از یه زاویهی دیگه ادامه بده.
لبخند محوی روی لبهای نرا نشست. "خب… پس نشونم بده، شیزوکو."
شیزوکو همیشه فکر میکرد که این فقط یه بازیه، یه نبرد برای قدرت. اما حالا، همونطور که مستقیم توی چشمهای نرا نگاه میکرد، یه چیزی توی وجودش تغییر کرده بود.
این دیگه فقط یه رقابت نبود. یه حس عجیب بینشون در حال شکلگیری بود—چیزی که شیزوکو هیچوقت توی هیچ جنگی تجربه نکرده بود.
نرا اینو حس کرد. اون همیشه استاد کنترل کردن شرایط بود، اما حالا، برای اولین بار، احساس کرد که شاید این بار، بازی فقط به نفع خودش نیست.
نرا اینو حس کرد. اون همیشه استاد کنترل کردن شرایط بود، اما حالا، برای اولین بار، احساس کرد که شاید این بار، بازی فقط به نفع خودش نیست.
نرا: "میدونی که این فقط یه بازی نیست، درسته؟"
شیزوکو لبهاش رو به هم فشرد. نمیخواست اعتراف کنه، اما نمیتونست دروغ بگه. اون واقعاً نمیدونست این حس چیه، اما یه چیزو میفهمید—نرا دیگه فقط یه دشمن یا یه آدم مزاحم نبود.
برای یه لحظه، سکوت بینشون برقرار شد. اما این سکوت پر از حرفهای ناگفته بود، پر از احساساتی که هنوز اسم نداشتن.
نرا لبخند محوی زد، اما این بار، اون نگاه همیشه مغرورش یه چیز دیگه هم توش داشت—یه چیزی که شیزوکو رو به چالش میکشید، اما این بار نه برای جنگیدن، بلکه برای درک چیزی که بینشون در حال شکلگیری بود.
شیزوکو هیچوقت اهل فرار نبود، مخصوصاً وقتی با چیزی مواجه میشد که نمیتونست درکش کنه. همیشه جنگیدن رو انتخاب میکرد، اما حالا… حالا باید تصمیم میگرفت که این بار، به جای جنگیدن، تسلیم بشه یا نه.
شیزوکو همیشه عادت داشت که عقب نکشه، همیشه یه جنگجو بود. اما این بار، جنگیدن معنای دیگهای داشت.
برای اولین بار، اون تصمیم گرفت که خودش یه قدم به سمت نرا برداره.
نرا با دقت نگاهش کرد، انگار انتظار این حرکت رو نداشت. همیشه اون بود که بازی رو کنترل میکرد، همیشه اون بود که قدم اول رو برمیداشت. اما حالا… حالا شیزوکو بود که داشت چیزی رو تغییر میداد
شیزوکو نفس عمیقی کشید، توی چشمهای نرا خیره شد و آروم گفت: "نرا… شاید این بار من بخوام بازی رو شروع کنم."
چشمهای نرا یه لحظه باریک شد. اون اینو دوست داشت. اون همیشه آدمایی رو که تسلیم نمیشدن تحسین میکرد، و حالا، شیزوکو داشت نشون میداد که میتونه این بازی رو از یه زاویهی دیگه ادامه بده.
لبخند محوی روی لبهای نرا نشست. "خب… پس نشونم بده، شیزوکو."
شیزوکو همیشه فکر میکرد که این فقط یه بازیه، یه نبرد برای قدرت. اما حالا، همونطور که مستقیم توی چشمهای نرا نگاه میکرد، یه چیزی توی وجودش تغییر کرده بود.
این دیگه فقط یه رقابت نبود. یه حس عجیب بینشون در حال شکلگیری بود—چیزی که شیزوکو هیچوقت توی هیچ جنگی تجربه نکرده بود.
نرا اینو حس کرد. اون همیشه استاد کنترل کردن شرایط بود، اما حالا، برای اولین بار، احساس کرد که شاید این بار، بازی فقط به نفع خودش نیست.
نرا اینو حس کرد. اون همیشه استاد کنترل کردن شرایط بود، اما حالا، برای اولین بار، احساس کرد که شاید این بار، بازی فقط به نفع خودش نیست.
نرا: "میدونی که این فقط یه بازی نیست، درسته؟"
شیزوکو لبهاش رو به هم فشرد. نمیخواست اعتراف کنه، اما نمیتونست دروغ بگه. اون واقعاً نمیدونست این حس چیه، اما یه چیزو میفهمید—نرا دیگه فقط یه دشمن یا یه آدم مزاحم نبود.
برای یه لحظه، سکوت بینشون برقرار شد. اما این سکوت پر از حرفهای ناگفته بود، پر از احساساتی که هنوز اسم نداشتن.
نرا لبخند محوی زد، اما این بار، اون نگاه همیشه مغرورش یه چیز دیگه هم توش داشت—یه چیزی که شیزوکو رو به چالش میکشید، اما این بار نه برای جنگیدن، بلکه برای درک چیزی که بینشون در حال شکلگیری بود.
شیزوکو هیچوقت اهل فرار نبود، مخصوصاً وقتی با چیزی مواجه میشد که نمیتونست درکش کنه. همیشه جنگیدن رو انتخاب میکرد، اما حالا… حالا باید تصمیم میگرفت که این بار، به جای جنگیدن، تسلیم بشه یا نه.
- ۲.۰k
- ۰۳ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط