پارت5
پارت5
سه سال بعد•_•
رمان از زبان فاطمه
دریا:ماما بستی
من:چشم بفرمایید بستنی خوشگلم
یه سه سال میگذره از جدایی من از امیر دریا دوسال و نیمشه خیلی کنجکاوه
منم بعد به دنیا اوردن دریا دفتر وکالتمو راه انداختم خیلی سریع جا گرفت با دوتا پرونده می تونم یه سال خرج خودم و دریا بدم هنوز تو ویلا لب دریازندگی می کنم مانل ماه ی یه بار میاد بعضی وقتا با عرشیا تازه مانل یه سال پیش یه دختر به دنیا اورد درست بعد به دنیا اومدن دریا اون باردار شد همش غر میزد من از تو گرفتم بادار شدم عرشیا میگه وا مگه سرما خوردگی
هر وقت میان دریا خوشحال میشه
خوشحالم تونستم بدون امیر زندگی کنم
از مانل چند بار شنیدم که امیر از کیانا جدا شد الانم داره روی اهنگ کار می کنه این مدت دوتا اهنگ داده من گوشش ندادم اما مانل میگه غمگینه
امیر نمی دونم چرا بازم دوستش دارم
ولش بابا برم ببینم دریا کجاست
تو اتاقش نبود رفتم پایین تو سالن و اشپز خونه نبود تو بالکن نبود تو حیاط نبود
من:دریاااااا مامان دریااا کجایی
لب ساحل بود کنار اب
دریا:ماما ماما
نمی دونم چرا ننن نمی تونه بگه مانل میگه زوده
من:شیطون چیکار می کنی تو اینجا ترسیدم
دریا: خاک بازی
من:بیا باهم بازی کنیم
رفتم وسایل اوردم نشستیم یه خونه شنی بزرگ درست کردیم بعد دریا اب ریخت روم
من:اب بازی اره واستا
اب ریختم روش
صدای ماشین اومد
منو دریا خیس اب بودیم
اه عرشیا و مانل
مانل:چیکار می کنی
من:واستا اینو تنبی کنم
سریع دوید رفت پشت عرشیا
دریا:عکو عکو کمک کمک
عرشیا:نچ تا نگی عمو کمک نمی کنم
دریا:بیشوررر
عرشیا:چی
دریا:خاله کمک ماما می خواهد منو بکوشه
مانل:کور خونده من اونو می کشم
صدای مانیا اومد گریه میکرد
مانل:وای خدا عرشیا برو اونو بگیر
عرشیا:من نمی دونم تو رو چرا گرفتم
من:هوی چشه مگه
عرشیا:منظورم اینکه من کچلم لوچم بدرد نخورم اما این فرشته
مانل:عرشیااداااا
دریا:کر شدم ماما لالا
من:بیا بریم بالا
دریا بقل کردم مانلم مانیا عرشیا ماشین اورد تو
لباس دریا عوض کردم یه حموم کردمش بعد خودمو تمیز کردم رفتیم پایین
عرشیا دست به میوه رو اپین نشسته بود
من:یه بار تارف نکنی داداش
عرشیا :راحتم
بعد دریا بقل کرد رفتن رو مبل
مانل:اخه خوابید
نشست رو مبل
عرشیا به دریا یاد میاد بگه عمو نه عکو
چای بردم براش
عرشیا:عمو
دریا:عکو
عرشیا :وای خدا تو چقدر خنگی
دریا :تو احمقی
عرشیا:بابا این فش می تونه بده بعد نمی تونه بگه عمو
مانل:وای چقدر بچه ای تو دریا بیا
دریا رفت رو پای مانل
مانل:بگو خاله مانلی
عرشیا:بمون تا بگه
دریا :خاله مانلی
عرشیا سیب از دهنش افتاد پایین دریا براش زبون در اورد
عرشیا افتاد دنبال دریا
دریا همش می گفت کمک کمک
مانل:عرشیا به تمرگ تا فاطمه عصبی نشد پرت نکرد بیرون مارو
♥
سه سال بعد•_•
رمان از زبان فاطمه
دریا:ماما بستی
من:چشم بفرمایید بستنی خوشگلم
یه سه سال میگذره از جدایی من از امیر دریا دوسال و نیمشه خیلی کنجکاوه
منم بعد به دنیا اوردن دریا دفتر وکالتمو راه انداختم خیلی سریع جا گرفت با دوتا پرونده می تونم یه سال خرج خودم و دریا بدم هنوز تو ویلا لب دریازندگی می کنم مانل ماه ی یه بار میاد بعضی وقتا با عرشیا تازه مانل یه سال پیش یه دختر به دنیا اورد درست بعد به دنیا اومدن دریا اون باردار شد همش غر میزد من از تو گرفتم بادار شدم عرشیا میگه وا مگه سرما خوردگی
هر وقت میان دریا خوشحال میشه
خوشحالم تونستم بدون امیر زندگی کنم
از مانل چند بار شنیدم که امیر از کیانا جدا شد الانم داره روی اهنگ کار می کنه این مدت دوتا اهنگ داده من گوشش ندادم اما مانل میگه غمگینه
امیر نمی دونم چرا بازم دوستش دارم
ولش بابا برم ببینم دریا کجاست
تو اتاقش نبود رفتم پایین تو سالن و اشپز خونه نبود تو بالکن نبود تو حیاط نبود
من:دریاااااا مامان دریااا کجایی
لب ساحل بود کنار اب
دریا:ماما ماما
نمی دونم چرا ننن نمی تونه بگه مانل میگه زوده
من:شیطون چیکار می کنی تو اینجا ترسیدم
دریا: خاک بازی
من:بیا باهم بازی کنیم
رفتم وسایل اوردم نشستیم یه خونه شنی بزرگ درست کردیم بعد دریا اب ریخت روم
من:اب بازی اره واستا
اب ریختم روش
صدای ماشین اومد
منو دریا خیس اب بودیم
اه عرشیا و مانل
مانل:چیکار می کنی
من:واستا اینو تنبی کنم
سریع دوید رفت پشت عرشیا
دریا:عکو عکو کمک کمک
عرشیا:نچ تا نگی عمو کمک نمی کنم
دریا:بیشوررر
عرشیا:چی
دریا:خاله کمک ماما می خواهد منو بکوشه
مانل:کور خونده من اونو می کشم
صدای مانیا اومد گریه میکرد
مانل:وای خدا عرشیا برو اونو بگیر
عرشیا:من نمی دونم تو رو چرا گرفتم
من:هوی چشه مگه
عرشیا:منظورم اینکه من کچلم لوچم بدرد نخورم اما این فرشته
مانل:عرشیااداااا
دریا:کر شدم ماما لالا
من:بیا بریم بالا
دریا بقل کردم مانلم مانیا عرشیا ماشین اورد تو
لباس دریا عوض کردم یه حموم کردمش بعد خودمو تمیز کردم رفتیم پایین
عرشیا دست به میوه رو اپین نشسته بود
من:یه بار تارف نکنی داداش
عرشیا :راحتم
بعد دریا بقل کرد رفتن رو مبل
مانل:اخه خوابید
نشست رو مبل
عرشیا به دریا یاد میاد بگه عمو نه عکو
چای بردم براش
عرشیا:عمو
دریا:عکو
عرشیا :وای خدا تو چقدر خنگی
دریا :تو احمقی
عرشیا:بابا این فش می تونه بده بعد نمی تونه بگه عمو
مانل:وای چقدر بچه ای تو دریا بیا
دریا رفت رو پای مانل
مانل:بگو خاله مانلی
عرشیا:بمون تا بگه
دریا :خاله مانلی
عرشیا سیب از دهنش افتاد پایین دریا براش زبون در اورد
عرشیا افتاد دنبال دریا
دریا همش می گفت کمک کمک
مانل:عرشیا به تمرگ تا فاطمه عصبی نشد پرت نکرد بیرون مارو
♥
۵.۹k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.