پارت7
پارت7
روز ها می گذشت دریا بزرگ می شد
دریا همش ازم درباره باباش می پرسه منم همش عوض می کنم حرفو نمی دونم چی بگم امروز یه چیز باحال دیدم رو موهام موهام سفید شده نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت قراره چند روز بریم تهران تن و بدنم می لرزه اگه امیر بیبینه دریا رو چی حتما تا الان فهمیده
اگه دریا ببینه ازم بکیره چی من واقعا می میرم حتی یه لحظه هم نمی تونم بدون دریا واستم ترس از دست دادنش منو به مرگ می رسونه
مانل زنگ زد گفتش که امروز بریم تهران
من:مامان دریا بریم
دریا:اله
سوار ماشین شدیم تو راه خوراکی گرفتم تا برسیم
دریا:ماما بابا چیه
من: بابا یه ادمیه که هر فرزندی داره یعنی یه بچه هم مادر داره هم پدر
دریا:بابای من چی
من:تو فرق داری چون قوی هستی خدا بهت بابا نداد زور دارد قشنگی داد
دریا:کاش قوی نبودم من بابا می خواهم
من:بعدن حرف میزنیم
دریا:باشه
رسیدیم دریا خوابیده بود بقلش کردم مانل درو باز گذاشته بود
رفتم تو مانل مانتو و شال پوشیده بود
من:مهمون داری
مانل: اره متاسفم
دریا بقلم بود که امیر تو خونه دیدم ی دونم که می تونه ترس از تو چشام ببینه
عرشیا اومد جلو
عرشیا:سلام بده من ببرمش تو اتاق
من:خودم می برم
بردمش تو اتاق خواب مانلی خوابوندمش
رفتم تو سالن
من: مانل نگفتی مهمان داری مزاحم نمی شدم
عرشیا:بشین فاطمه
روبه رو امیر نشسته بودم
امیر:سلام
من:علیک
امیر: خوبی
من: عالی توپ انرژی می باره ازم
امیر:خدا شکر
من:کارت در چه حاله
امیر:خوبه تا حالا سه تا دادم بیرون
من:موفق باشی
عرشیا:وای خدا انگار دارم به صحبت دوتا روه گوش میدم
صدای گریه دریا اومد
دریا:ماما ماما کجای
من:تو سالنم
سریع از اتاق اومد پرید بقلم
دریا:ترسیدم مامانی
بعدن اومد پایین رفت پیش امیر
امیر:سلام چطوری خانوم کوچولو
دریا:من کجام کوچولو ها می تونم تو شام بخورماااا
امیر:اهوم راست میگی
دریا:تو من تو گوشی عکو دیدم
امیر:عکو
عرشیا:منظورش منم
امیر:اها بس تو اون دختر کوچولوی
دریا:به ماما میگم تو بندازه تو زندون ناااااا
امیر:باشه بابا عصبی نشو
دریا:اها تو تو اون دریچه هم دیدم
امیر:دریچه
من:دریا تلویزیون
دریا:هرچی به من چه این مغز نداره
امیر:ببخشید شما
دریا:تو چیکاری تو هم مثل اون احمقی
امیر:متاسفانع
من:دریا بسه زشته مامانی
مانل:فاطمه بیا تو اشپزخونه میز به چینیم
من:دریا بیا بریم
مانل:با بچه چیکار داری
رمان از زبان امیر
فاطمه رفت تو اشپزخونه میشه ترس تو چشاش دید
من:اسمت بس دریاست
دریا:اوهوم خونم تو دریاست
عرشیا:کنار دریا
دریا:تو حرف نزن احمق
من:بابات کجاست
دریا:ماما میگه خدا بهم بابا نداده
من:اها دوست داری بیای پیش من زندگی کنی
فاطمه :نه دوست نداره
من:با تو نبودم
فاطمه:دختره منه
بعد دریا برد کنار خودش
روز ها می گذشت دریا بزرگ می شد
دریا همش ازم درباره باباش می پرسه منم همش عوض می کنم حرفو نمی دونم چی بگم امروز یه چیز باحال دیدم رو موهام موهام سفید شده نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت قراره چند روز بریم تهران تن و بدنم می لرزه اگه امیر بیبینه دریا رو چی حتما تا الان فهمیده
اگه دریا ببینه ازم بکیره چی من واقعا می میرم حتی یه لحظه هم نمی تونم بدون دریا واستم ترس از دست دادنش منو به مرگ می رسونه
مانل زنگ زد گفتش که امروز بریم تهران
من:مامان دریا بریم
دریا:اله
سوار ماشین شدیم تو راه خوراکی گرفتم تا برسیم
دریا:ماما بابا چیه
من: بابا یه ادمیه که هر فرزندی داره یعنی یه بچه هم مادر داره هم پدر
دریا:بابای من چی
من:تو فرق داری چون قوی هستی خدا بهت بابا نداد زور دارد قشنگی داد
دریا:کاش قوی نبودم من بابا می خواهم
من:بعدن حرف میزنیم
دریا:باشه
رسیدیم دریا خوابیده بود بقلش کردم مانل درو باز گذاشته بود
رفتم تو مانل مانتو و شال پوشیده بود
من:مهمون داری
مانل: اره متاسفم
دریا بقلم بود که امیر تو خونه دیدم ی دونم که می تونه ترس از تو چشام ببینه
عرشیا اومد جلو
عرشیا:سلام بده من ببرمش تو اتاق
من:خودم می برم
بردمش تو اتاق خواب مانلی خوابوندمش
رفتم تو سالن
من: مانل نگفتی مهمان داری مزاحم نمی شدم
عرشیا:بشین فاطمه
روبه رو امیر نشسته بودم
امیر:سلام
من:علیک
امیر: خوبی
من: عالی توپ انرژی می باره ازم
امیر:خدا شکر
من:کارت در چه حاله
امیر:خوبه تا حالا سه تا دادم بیرون
من:موفق باشی
عرشیا:وای خدا انگار دارم به صحبت دوتا روه گوش میدم
صدای گریه دریا اومد
دریا:ماما ماما کجای
من:تو سالنم
سریع از اتاق اومد پرید بقلم
دریا:ترسیدم مامانی
بعدن اومد پایین رفت پیش امیر
امیر:سلام چطوری خانوم کوچولو
دریا:من کجام کوچولو ها می تونم تو شام بخورماااا
امیر:اهوم راست میگی
دریا:تو من تو گوشی عکو دیدم
امیر:عکو
عرشیا:منظورش منم
امیر:اها بس تو اون دختر کوچولوی
دریا:به ماما میگم تو بندازه تو زندون ناااااا
امیر:باشه بابا عصبی نشو
دریا:اها تو تو اون دریچه هم دیدم
امیر:دریچه
من:دریا تلویزیون
دریا:هرچی به من چه این مغز نداره
امیر:ببخشید شما
دریا:تو چیکاری تو هم مثل اون احمقی
امیر:متاسفانع
من:دریا بسه زشته مامانی
مانل:فاطمه بیا تو اشپزخونه میز به چینیم
من:دریا بیا بریم
مانل:با بچه چیکار داری
رمان از زبان امیر
فاطمه رفت تو اشپزخونه میشه ترس تو چشاش دید
من:اسمت بس دریاست
دریا:اوهوم خونم تو دریاست
عرشیا:کنار دریا
دریا:تو حرف نزن احمق
من:بابات کجاست
دریا:ماما میگه خدا بهم بابا نداده
من:اها دوست داری بیای پیش من زندگی کنی
فاطمه :نه دوست نداره
من:با تو نبودم
فاطمه:دختره منه
بعد دریا برد کنار خودش
۴.۱k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.