معجزه من
معجزه من
پارت ۵۵
(۱۵سال بعد)
النا:هلیا زشته بیا خواستگار ها نشستن
هلیا: مامان خجالت میکشم
(هلنا شده ۲۱ سالشه)
(یاشا ۱۵ سال)
(النا ۴۱ سالش)
رامتین ۴۷ سالش)
النا: تو ک از سر کول کیان میری بالا بعد میگی خجالت میشکم بیا ک الان بابات با اصلان چاقو کشی راه میندازن
هلیا میاد میشینه ک رامتین بد بهش نگاه میکنه
رامتین: من ازتون یک تعهد میخوام
اصلان: بنال
رامتین: حیف ک شب خواستگاری واگرنه میبورمت تو اتاق برات مینالیدم
النا: ع رامتین زشتهههه اخخخ
رامتین: اینکه به دخترم بی احترامی بی توجه ای نکنه همین چیزی دیگ ای نمخوام
کیان: دایی قول میدم مثل جونم از هلیا خانوم مراقبت کنم
رامتین: قول؟
کیان: قول
خواستگاری تموم شد رفتن هلیا ک رفت بخوابه یاشا ک رفت گیم بزنه منو رامتین رو مبل نشسته بودیم
النا: رامتین باورم نمیشه دارم داماد دار میشم
رامتین: منم دیگ پیر شدیم النا
النا: چقدر برای شوهر گریه میکردم چقدر تو خونه گریه میکردم ک چرا بیرون نمیرم ولی الان دارم دختر عروس میکنم
رامتین: اره مثل باد ۱۵ سال گذشت
النا: دلم میخواد برگردیم عقب دلم برای جونن هامون تنگ شده یادته موقع نامزدی رو
رامتین: مگه میشه اون لحظه هایی شیرینو یادم بره
النا: چی زود زود گذشت
(خوب دوستان این رمانم به پایان رسید امیدوارم ازش خوشتون امده باشه و اینک وقت ارزشمندتون برای خوندن رمان من گذاشتین نظرتون حتما تو کامنت ها بگید و اینک بگید ک رمان جدید شروع کنم یانه بوس بهتونن مرسیییی)
پارت ۵۵
(۱۵سال بعد)
النا:هلیا زشته بیا خواستگار ها نشستن
هلیا: مامان خجالت میکشم
(هلنا شده ۲۱ سالشه)
(یاشا ۱۵ سال)
(النا ۴۱ سالش)
رامتین ۴۷ سالش)
النا: تو ک از سر کول کیان میری بالا بعد میگی خجالت میشکم بیا ک الان بابات با اصلان چاقو کشی راه میندازن
هلیا میاد میشینه ک رامتین بد بهش نگاه میکنه
رامتین: من ازتون یک تعهد میخوام
اصلان: بنال
رامتین: حیف ک شب خواستگاری واگرنه میبورمت تو اتاق برات مینالیدم
النا: ع رامتین زشتهههه اخخخ
رامتین: اینکه به دخترم بی احترامی بی توجه ای نکنه همین چیزی دیگ ای نمخوام
کیان: دایی قول میدم مثل جونم از هلیا خانوم مراقبت کنم
رامتین: قول؟
کیان: قول
خواستگاری تموم شد رفتن هلیا ک رفت بخوابه یاشا ک رفت گیم بزنه منو رامتین رو مبل نشسته بودیم
النا: رامتین باورم نمیشه دارم داماد دار میشم
رامتین: منم دیگ پیر شدیم النا
النا: چقدر برای شوهر گریه میکردم چقدر تو خونه گریه میکردم ک چرا بیرون نمیرم ولی الان دارم دختر عروس میکنم
رامتین: اره مثل باد ۱۵ سال گذشت
النا: دلم میخواد برگردیم عقب دلم برای جونن هامون تنگ شده یادته موقع نامزدی رو
رامتین: مگه میشه اون لحظه هایی شیرینو یادم بره
النا: چی زود زود گذشت
(خوب دوستان این رمانم به پایان رسید امیدوارم ازش خوشتون امده باشه و اینک وقت ارزشمندتون برای خوندن رمان من گذاشتین نظرتون حتما تو کامنت ها بگید و اینک بگید ک رمان جدید شروع کنم یانه بوس بهتونن مرسیییی)
۸.۸k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.