گفت خوش به حالت

گفت: خوش به حالت
گفتم: چرا
گفت: عقل نداری راحتی 
خندیدیم

نگاش کردم ، گفتم راس میگی
خندید
گفت: خُل
گفتم خل نبودم که الان پیش تو نبودم
گفت: اذیتت میکنم؟
گفتم: نه، تو زندگیمی
جواب نداد

گفتم: پس من چی؟
خودشو جمع و جور کرد
گفت: یه دوست خوب
نگاش کردم، سرشو پایین انداخت
گفتم: بیخیال! چایی یا بستنی؟
گفت: کلاسم دیر شده
گفتم: میشه بمونی؟
گفت: اخه منتظرن

اشکم سر خورد افتاد روی دسته کیفش
کیفشو برداشت
گفتم: بعد کلاست یه چایی مهمون من
گفت: منتظرم نباش
گفتم: ینی تنها برم؟
گفت: عادت میکنی...!

راه افتاد
رفتنش توی چشام میلرزید
داد زدم مطمئنی؟
روشو برگردوند
گفت: منو میبخشی؟
گفتم: یعنی چی؟
گفت: عادت میکنی...

راستش، میدونی
بعد اون روز
تنهایی قدم میزنم
 تنهایی چایی میخورم
بیشتر مینویسم 
اما
هیچ وقت عادت نکردم...


#علیرضا_فراهانی



#دلنوشته_های_کوچه_پشتی
Ahmad Salimi:
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
دیدگاه ها (۸)

دوست دارم که کمی سر به سرت بگذارمگلِ مریم وسطِ بال و پرت بگذ...

محبوبم...امروز هم بی تو گذشت...چشم دارد به ندیدنت عادت می کن...

تصور نبودنت ،در من نمیگنجد...من بی تو ، فلات خشکی را می مانم...

Ahmad Salimi:بی خوابی امان نمیدهد که...همش می آید و جای خالی...

#رویای #جوانی#پارت_۸خیلی خوشحال بودم که یکی دیگه تو گروهمون ...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور ( پارت ۵)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط