فراتر از دوستی قسمت³⁶
فراتر از دوستی قسمت³⁶
jisung:
" فکر کردم که نیازی نداری به خدافظی من "
Lee know:
" غلط کردی همچین فکری کردی ، فکر کردی با یه عصبانیت ازت میگذرم؟ "
jisung:
" فقد و فقد یه کو... "
حرف جیسونگ با گذاشته شدن ل.ب لینو روی ل.ب.اش قطع شد
" دیگه همون یه کوچولو همنباید فکر کنی "
jisung:
" باشه*خندیدن* ، من برم دکتر لی منتظره "
Felix:
" اگه دوست پسرتون اجازه میدن بریم جیسونگ :
Lee know:
" دیگه چون شما هستین اجازه میدم وگرنه من سنجابم رو با هر کسی بیرون نمیفرستم ، مواظب همدیگه باشین "
جیسونگ فیلیکس رو برد خونه هیونجین توی راه کلی با هم حرف زدن و خندیدن ، بعدش هم که رسیدن جیسونگ شماره فیلیکس رو گرفت و باهم دوست شدن
>ساعت ³:³⁰ اومدن هیونجین
هیونجین ، میخواست پر انرژی و خوشحال وارد خونه بشه ولی سردرد ، خستگی ، کلافگی و بدن درد بهش فشار آورده بود همین که درو باز کرد فیلیکس سریع اومد سمت در
" سلام کوچولو *سرد/کلافه/خسته* "
Felix:
" سلامممم ، بیا بریم ناهار بخوریم "
Hyunjin:
" خستم نمیتونم "
Felix:
" هیون ، بیا دیگه بهونه نیار "
Hyunjin:
" گفتم نمیتونم خستم "
Felix:
" غذا بخوری خوب میشی بیا دیگه "
Hyunjin:
" *سیلی🙃* گفتم خستم ، چرا متوجه نمیشی ، چرا انقدر احمقی ، چرا انقدر مقاومت میکنی تا به زور یه کاری رو انجام بدی *داد* "
فیلیکس بغض کرده بود و چیزی نمیگفت و بعد هیونجین رفت تو اتاق و درو بست ، فیلیکس چند دقیقه فقط به اتفاقی که افتاده بود فکر میکرد ، اشکاش دست خودش نبود میریخت رفت تو آشپز خونه غذا هارو گذاشت تو یخچال و رفت تو اتاق و کوله بزرگش رو برداشت تا جایی که میشد لباس برداشت ، بعد یه کوله دیگه برداشت و توش وسیله های دیگش رو گذاشت یه ساک دیگه برداشت و هرچی خوراکی زیر تخت داشت توش جا کرد دوتا عروسک بزرگش رو برداشت و کنتر بقیه وسیله هاش گذاشت لپ تاپ ، هنذفری ، عینک ، کتاب هاش ، جا مدادی و دفترش رو برداشت و تو کیف جا کرد گوشیش رو گذاشت تو جیب کت جینش و روی یه ورقه نوشت
' ممنونم که دوستم داشتی و درکم کردی هوانگ هیونجین:)♡
-لی فیلیکس . '
ورقه رو گذاشت میز در اتاق رو باز کرد و وسایل رو آروم برد بیرون و آروم. بدون اینکه نگهبان ها متوجه بشت رفت از حیاط بیرون و تاکسی گرفت و رفت سمت جنگل ، همون جنگلی که توش یه کلبه بود بین یه عالمه درخت اونجا جایی بود که قبلن وقتی دبیرستانی بود با هیونجین میومد اونجا و درس میخوند و تفریح میکرد تاکسی وایساد و فیلیکس پیاده شد و رفت سمت کلبه وسایلش رو برد داخل هنوز تمیز بود فقد گردگیری نیاز داشت یلیکس وسایلش رو برد و گذاشت تو اتاق لباس هاش رو با یه هودی گشاد و سرمه ای و یه شلوار گشاد سیاه عوض کرد گوشیش رو گرفت و کلن خاموش کرد
ادامه دارد...:)
jisung:
" فکر کردم که نیازی نداری به خدافظی من "
Lee know:
" غلط کردی همچین فکری کردی ، فکر کردی با یه عصبانیت ازت میگذرم؟ "
jisung:
" فقد و فقد یه کو... "
حرف جیسونگ با گذاشته شدن ل.ب لینو روی ل.ب.اش قطع شد
" دیگه همون یه کوچولو همنباید فکر کنی "
jisung:
" باشه*خندیدن* ، من برم دکتر لی منتظره "
Felix:
" اگه دوست پسرتون اجازه میدن بریم جیسونگ :
Lee know:
" دیگه چون شما هستین اجازه میدم وگرنه من سنجابم رو با هر کسی بیرون نمیفرستم ، مواظب همدیگه باشین "
جیسونگ فیلیکس رو برد خونه هیونجین توی راه کلی با هم حرف زدن و خندیدن ، بعدش هم که رسیدن جیسونگ شماره فیلیکس رو گرفت و باهم دوست شدن
>ساعت ³:³⁰ اومدن هیونجین
هیونجین ، میخواست پر انرژی و خوشحال وارد خونه بشه ولی سردرد ، خستگی ، کلافگی و بدن درد بهش فشار آورده بود همین که درو باز کرد فیلیکس سریع اومد سمت در
" سلام کوچولو *سرد/کلافه/خسته* "
Felix:
" سلامممم ، بیا بریم ناهار بخوریم "
Hyunjin:
" خستم نمیتونم "
Felix:
" هیون ، بیا دیگه بهونه نیار "
Hyunjin:
" گفتم نمیتونم خستم "
Felix:
" غذا بخوری خوب میشی بیا دیگه "
Hyunjin:
" *سیلی🙃* گفتم خستم ، چرا متوجه نمیشی ، چرا انقدر احمقی ، چرا انقدر مقاومت میکنی تا به زور یه کاری رو انجام بدی *داد* "
فیلیکس بغض کرده بود و چیزی نمیگفت و بعد هیونجین رفت تو اتاق و درو بست ، فیلیکس چند دقیقه فقط به اتفاقی که افتاده بود فکر میکرد ، اشکاش دست خودش نبود میریخت رفت تو آشپز خونه غذا هارو گذاشت تو یخچال و رفت تو اتاق و کوله بزرگش رو برداشت تا جایی که میشد لباس برداشت ، بعد یه کوله دیگه برداشت و توش وسیله های دیگش رو گذاشت یه ساک دیگه برداشت و هرچی خوراکی زیر تخت داشت توش جا کرد دوتا عروسک بزرگش رو برداشت و کنتر بقیه وسیله هاش گذاشت لپ تاپ ، هنذفری ، عینک ، کتاب هاش ، جا مدادی و دفترش رو برداشت و تو کیف جا کرد گوشیش رو گذاشت تو جیب کت جینش و روی یه ورقه نوشت
' ممنونم که دوستم داشتی و درکم کردی هوانگ هیونجین:)♡
-لی فیلیکس . '
ورقه رو گذاشت میز در اتاق رو باز کرد و وسایل رو آروم برد بیرون و آروم. بدون اینکه نگهبان ها متوجه بشت رفت از حیاط بیرون و تاکسی گرفت و رفت سمت جنگل ، همون جنگلی که توش یه کلبه بود بین یه عالمه درخت اونجا جایی بود که قبلن وقتی دبیرستانی بود با هیونجین میومد اونجا و درس میخوند و تفریح میکرد تاکسی وایساد و فیلیکس پیاده شد و رفت سمت کلبه وسایلش رو برد داخل هنوز تمیز بود فقد گردگیری نیاز داشت یلیکس وسایلش رو برد و گذاشت تو اتاق لباس هاش رو با یه هودی گشاد و سرمه ای و یه شلوار گشاد سیاه عوض کرد گوشیش رو گرفت و کلن خاموش کرد
ادامه دارد...:)
۳.۹k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.