داستان من و تو
صبح اون شب قشنگ....ساعت 8 صبح...
رفتیم شرکت....
بورام داشت طرحاشو روی کاغذ میکشید... طرحهایی که توی ذهنش بود... کوک و جیمین رفته بودن اداره... چرا حالا امروز من نیستم میخوان از زنه باز جویی کنن ...هان؟ اهههه... صندلیشو چرخوند پشت میز و از پنجره بیرون رو نگاه کرد... که یهو...
کوک:تونستیم کاری کنیم که به احتمال 98 درصد حدس بزنیم کسی که باباتو کشته از نزدیکای فلیکسه!
_کوک این اتاق در داره!من تا اطلاعاتو نخونم به راحتی قبول نمیکنم!
کوک:بله دیگه من پینوکیو ام!
_چه ربطی داشت!؟
جونگ کوک پرونده رو گذاشت روی میز رفت.. جونگ کوک... مرسی!
برگشت لبخند دختر کشی زد :خواهش!
_بمیری:/( 😐)
کوک:لیاقت نداری کههههه! :/
و بورام از خنده پخش زمین شد...
کوک هم میره... بورام پرونده رو میخونه:واووووو
یونگی:کشیدی؟
پرونده رو قایم کردم پشتم:چیرو؟
یونگی متوجه شده بود:طرحاتو!اینقدر چی نیز از من قایم نکن!
_انگار پلیس بودن دوست داری!؟
یونگی:بدک نیست... خوشم میاد!
_به شرط اینکه فلج نشی...
یونگی:اون زن بیش از حد نزدیک شده بود!
_من مغزشو در آوردم!
یونگی:در این حد عاشقمی!
_ببند!
یونگی:تو یه خونه داری؟
_آره...
یونگی:میخوام ببینمش
_عمرن... صد سال سیاه!
یونگی:با ادب باش بچه
_میخوای چیکار؟
یونگی:هیچی!
_امروز میریم!
یونگی:الان بریم!
_الان؟
یونگی:آره!
خیلی آروم از کنار اتاق بچه ها رد شدیم سوار ماشین شدیم!
یونگی:کجا هست؟
_دور نیست خیلی!
ده دقیقه بعد!
_اینجاست!
وارد شدیم!
یونگی:جن که نداره؟
_میترسی؟
یونگی:چقدر خاکیه؟
مینجی:این خونه چن ساله اس؟
جیمین:30 سال میشه نه؟
کوک:جون میده شیرموز بخوری توی این باغ!
_ابنحا چیکار میکنین؟
جیهوپ:پوسیده بودیم تو شرکت:/
یونگی:تعقیب مون میکردین؟
یونا: نه!
تهیونگ:خودتو لو دادی!
یونگ هی:همه رو لو داد!
یونگی:خدایی دیگه از از دستتون آسایش نداریم!
جیمین:هوففففف!
داخل خونه /عمارت...
یونگی :چقدر اتاق داره!
یوری:چقدر خاکیه!
کوک:چقدر قشنگ!
جیمین:زندگی کردن توش حال میده!
جیهوپ:این خونه از کجا اومده..
_امممم
نامجون :بیاین آبمیوه گرفتم...
کوک:سوال خوبی بود جیهوپ!
یونا:بهتر نیست موقعی داریم میخوریم توضیح بدی؟
_اممم.. اوکی
مشغول خوردن شدن!
_این خونه ی بابامه!
جیهوپ:بابا همچین خونه ای داشت؟
_بعد مرگش توی وصیت نامه اش فهمیدم! گفت به نام من میکنه!
کوک:اوووو
جیهوپ:چرا به کسی نگفتی!
_به نظرم بهتر بود راز بمونه!
جیهوپ:راز؟ حتی به من؟
یونا:بچه ها! میخواین اینجارو آماده کنیم برای زندگی همه؟
به اندازه ی کافی اتاق داره!
نامجون:بد فکری نیست!
جیمین:مهم اینه که بورام راضی باشه!
_اگه این تنها کاریه که خوشحالتون میکنه، چرا که نه!
نامجون:پس حل شد!
برای فردا وسایل تمیز کاری رو آماده میکنیم!
مینجی:فردا؟
نامجون:
رفتیم شرکت....
بورام داشت طرحاشو روی کاغذ میکشید... طرحهایی که توی ذهنش بود... کوک و جیمین رفته بودن اداره... چرا حالا امروز من نیستم میخوان از زنه باز جویی کنن ...هان؟ اهههه... صندلیشو چرخوند پشت میز و از پنجره بیرون رو نگاه کرد... که یهو...
کوک:تونستیم کاری کنیم که به احتمال 98 درصد حدس بزنیم کسی که باباتو کشته از نزدیکای فلیکسه!
_کوک این اتاق در داره!من تا اطلاعاتو نخونم به راحتی قبول نمیکنم!
کوک:بله دیگه من پینوکیو ام!
_چه ربطی داشت!؟
جونگ کوک پرونده رو گذاشت روی میز رفت.. جونگ کوک... مرسی!
برگشت لبخند دختر کشی زد :خواهش!
_بمیری:/( 😐)
کوک:لیاقت نداری کههههه! :/
و بورام از خنده پخش زمین شد...
کوک هم میره... بورام پرونده رو میخونه:واووووو
یونگی:کشیدی؟
پرونده رو قایم کردم پشتم:چیرو؟
یونگی متوجه شده بود:طرحاتو!اینقدر چی نیز از من قایم نکن!
_انگار پلیس بودن دوست داری!؟
یونگی:بدک نیست... خوشم میاد!
_به شرط اینکه فلج نشی...
یونگی:اون زن بیش از حد نزدیک شده بود!
_من مغزشو در آوردم!
یونگی:در این حد عاشقمی!
_ببند!
یونگی:تو یه خونه داری؟
_آره...
یونگی:میخوام ببینمش
_عمرن... صد سال سیاه!
یونگی:با ادب باش بچه
_میخوای چیکار؟
یونگی:هیچی!
_امروز میریم!
یونگی:الان بریم!
_الان؟
یونگی:آره!
خیلی آروم از کنار اتاق بچه ها رد شدیم سوار ماشین شدیم!
یونگی:کجا هست؟
_دور نیست خیلی!
ده دقیقه بعد!
_اینجاست!
وارد شدیم!
یونگی:جن که نداره؟
_میترسی؟
یونگی:چقدر خاکیه؟
مینجی:این خونه چن ساله اس؟
جیمین:30 سال میشه نه؟
کوک:جون میده شیرموز بخوری توی این باغ!
_ابنحا چیکار میکنین؟
جیهوپ:پوسیده بودیم تو شرکت:/
یونگی:تعقیب مون میکردین؟
یونا: نه!
تهیونگ:خودتو لو دادی!
یونگ هی:همه رو لو داد!
یونگی:خدایی دیگه از از دستتون آسایش نداریم!
جیمین:هوففففف!
داخل خونه /عمارت...
یونگی :چقدر اتاق داره!
یوری:چقدر خاکیه!
کوک:چقدر قشنگ!
جیمین:زندگی کردن توش حال میده!
جیهوپ:این خونه از کجا اومده..
_امممم
نامجون :بیاین آبمیوه گرفتم...
کوک:سوال خوبی بود جیهوپ!
یونا:بهتر نیست موقعی داریم میخوریم توضیح بدی؟
_اممم.. اوکی
مشغول خوردن شدن!
_این خونه ی بابامه!
جیهوپ:بابا همچین خونه ای داشت؟
_بعد مرگش توی وصیت نامه اش فهمیدم! گفت به نام من میکنه!
کوک:اوووو
جیهوپ:چرا به کسی نگفتی!
_به نظرم بهتر بود راز بمونه!
جیهوپ:راز؟ حتی به من؟
یونا:بچه ها! میخواین اینجارو آماده کنیم برای زندگی همه؟
به اندازه ی کافی اتاق داره!
نامجون:بد فکری نیست!
جیمین:مهم اینه که بورام راضی باشه!
_اگه این تنها کاریه که خوشحالتون میکنه، چرا که نه!
نامجون:پس حل شد!
برای فردا وسایل تمیز کاری رو آماده میکنیم!
مینجی:فردا؟
نامجون:
۴.۵k
۱۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.